اول صبح که نور خورشید از پنجره به داخل میتابه، من بیدار میشم و با خوشحالی میگم:
دنیای زیبا، من تو رو خیلی دوست دارم!

نسیم صبح من رو در آغوش میگیره و حس خیلی خوبی به من میده! همه جا و همهی آدمها پر از عشق و دوست داشتنن هستن!

من شاخههای درختی که به خونمون چسبیده رو لمس میکنم! من درختها رو خیلی دوست دارم! اونا به ما کمک میکنن که نفس بکشیم و برای پرندهها، مورچهها و موشها هم لونهی راحت فراهم میکنن.

من از پشت بوم میتونم خونهی همسایه رو ببینم! آقای پستچی زنگ در خونهی اونا رو میزنه و سگ مهربونشون رو بغل میکنه!

سگ کوچولو هم دست آقای پستچی رو بو میکنه! من میدونم که اونا اینجوری به هم میگن که همو دوست دارن!

سه تا دوست صمیمی با لباسهای تابستونی و دامنها بلند رد میشن! اونا با هم شوخی میکنن و میخندن! صدای خندهی اونا مثل یک آهنگ خیلی قشنگه!

یک پسر بچه داره دوچرخه سواری میکنه و پدرش پشت سرش میدوه. پدرش با مهربونی و عشق میگه:
تو خیلی سریع میرونی! آفرین پسرم!
اونا نگاههای مهربون و شادی دارن!

من میایستم و لباس خوابی که پرستارم برام خریده رو میپوشم! اون به من نگاه میکنه و با خنده میگه:
تو واقعا خوشگلی!

و منم با اون لباس خواب خیلی راحت توی تختم دراز میکشم! پرستارم میتونست چندتا شکلات برام بخره، اما اون به من فکر کرد و بهترین کادو رو برای من خرید!

و این یعنی عشق! مگه نه؟! این که ما فکر کنیم که بقیه چه چیزی رو خیلی دوست دارن بپوشن یا بخورن و اونا رو خوشحال کنیم!

یا فکر کنیم که بقیه با چی دوست دارن بازی کنن و چه برنامههایی رو دوست دارن! اینجوری میتونیم اونا رو غافلگیر کنیم و یه روز قشنگ براشون بسازیم.

من یه سقف بالای سرم دارم! یه اتاق که توش بخوابم و کتاب بخونم و بازی کنم! یه خونهی خوب که توش غذا بخورم و حرف بزنم!

و عشق یعنی همین چیزهای کوچیک! این که ما توی خونهی کوچیکمون همدیگه رو داریم و میدونیم که تنها نیستیم!

قشنگترین چیز توی خونهی ما وقتیه که مادرم ما رو صدا میکنه تا چایی بخوریم! من عاشق چاییهای مادرم هستم!

من تختم رو مرتب میکنم و عروسک خرسیم رو میذارم روی تخت! ملحفههای تخت من تمیز هستن و باعث میشن من شبها خوابهای طلایی ببینم!

مامان و بابای من کلی فکر کردن و چون من رو دوست داشتن، یک تخت خیلی خیلی خوب برای من درست کردن!

من میرم توی آشپزخونه پیش مادر و پدرم! پدرم با عشق و مهربونی برای من فرنی درست میکنه!

بابام همون شیری که من دوست دارم رو خریده و قاشق مورد علاقهام رو هم آورده! من با اونا راجع به روزم صحبت میکنم و اون با عشق به من گوش میدن!

وقتی که اتوبوس مدرسه از راه میرسه، من مادرم رو میبوسم! اتوبوس مدرسه توی آفتاب برق میزنه و رانندهی مهربون به من سلام میکنه!

چه روز خوبی! من عشقی رو که همه به من میدن حس میکنم و بهشون میگم:
منم همهی شما رو دوست دارم!

بابام همین الان این داستان زیبا رو برای من و داداشم خوند خیلی لذت بردم و خوشحال شدم و منم از این به بعد شکرگذار این همه داشته های خوب، و اینهمه نعمت خواهم بود و همیشه میخندم
عالی و بی نظیر حس زندگی
عالی بود. سپاس❤️
لطفا از این قصه ها دوباره بذارید.
داستان خیلی خوب و آموزنده ای بود و من هم سعی میکنم مثل این دختر مهربونم بشم تا بابا و مامانم منو دوست داشته باشند…
زیبا بود و داشتهها رو که برامون عادی شدن به یادمون میآورد
خیلی قشنگ و دلنشین بود
قصه زیبا و آموزنده ای بود…
عاشقش شدم❤
عالی بود
سلام خیلی عاشقانه و قشنگ بود 👌 👌
خیلی خوب بود . اینکه بچه ها یاد بگیرن چیزهایی که دارن ،چیز کنی نیست