در یک یخچال بزرگ و قشنگ، کلی دوستهای خوشمزه و رنگارنگ کنار هم زندگی میکردند. این دوستان یک تیم عالی بودند: خانم پرتقال نارنجی، آقای موز زرد، خانم خیار سبز و دوست کلاهی و بامزهی همه، یعنی قارچ کوچولو.

یک صبح که همهی خوراکیها تازه از خواب بیدار شده بودند، خانم پرتقال که لباس نارنجی براقی تنش بود، با صدای کمی شاکی گفت: «به نظر من، من از همه مهمتر هستم! اگه من نباشم، بچه مریض میشه و سرما میخوره!»

آقای موز زرد که خیلی صاف و محکم ایستاده بود، خودش را کمی بالا کشید و گفت: «اوه، نه! این حرفها چیه؟ مهمترین که منم! من کلی انرژی دارم تا بچه بتونه حسابی توی پارک بازی کنه و خسته نشه!»

خانم خیار سبز که با خوشحالی دراز کشیده بود، یک کمی غلت زد و خندید. بعد با صدای آرام و خنکی گفت: «لطفاً! من بهترین دوست بچهها هستم. من به بدن آب میرسونم تا هیچ کس تشنه نمونه و همیشه سرحال باشه.»

وسط این حرفها، قارچ کلاهی کوچک که دلش نمیخواست تنها بماند، با یک صدای خیلی آرامی گفت: «ببخشید! من هم مهم هستم! شاید میوه نباشم، ولی توی سوپ و غذاها یک دوست خوشمزه و ضروری به حساب میام.» قارچ کمی ناراحت بود که بقیه او را فراموش کردهاند.

بلوبری کوچولو، که یک گوشهی دنج نشسته بود و همه چیز را میشنید، با یک صدای خیلی نازک و مهربان گفت: «بچهها! چرا دعوا میکنید؟ همه ما با هم مهم هستیم. ما مثل یک تیم رنگارنگ میمونیم. اگه یکی از ما کم باشه، تیم ما دیگه کامل نیست.»

همه به بقیه نگاه کردند. راست میگفت! بلوبری چقدر خوب حرف زد. همه با هم خندیدند. چه خوب شد که دعوا نکردند! آنها تصمیم گرفتند که دیگر با هم قهر نکنند و هر کس با خوشحالی سر جای خودش منتظر ماند.

اما وای! ناگهان در یخچال باز شد و یک صدای «بوم» بزرگ آمد! یک هندوانهی غولپیکر با خطهای سبز و سیاه، با یک عالمه سر و صدا آمد و خودش را روی قفسهی بالایی، زیر نور چراغ، جا داد.

هندوانهی غولپیکر با صدای خیلی بم و لرزانندهای گفت: «برید کنار دوستای کوچولو! من اومدم! من از همهی شما بزرگترم، پس باید همهی جای خوب مال من باشه و شماها به من احترام بذارید!»
خوراکیهای کوچکتر حسابی ترسیدند. وای که چقدر این هندوانه بزرگ بود! حتی نور چراغ را هم گرفته بود و حالا قفسه کمی تاریک شده بود!
قارچ کلاهی کوچک، که دلش نمیخواست کسی زور بگوید، یک دفعه شجاع شد و فریاد زد: «این که بزرگ باشی، معنیاش این نیست که ارزشمندتری!» قارچ کوچولو کمی قلبش تندتند میزد، ولی حرفش را زد.

در همین موقع، در یخچال دوباره باز شد و یک دست کوچک و بامزه آمد تو. یک دست کوچک و مهربانِ بچه!
بچه به هندوانهی بزرگ نگاه کرد و گفت: «اوه! این هندوانه برای الان خیلی خیلی بزرگه! نمیتونم الان برش دارم.»
بعد، دست کوچک با لبخند و خوشحالی رفت سمت خانم پرتقال، آقای موز، خانم خیار و قارچ کلاهی! بچه همهی آنها را با هم برداشت و گفت: «آفرین! این تیم کوچولو برای یک روز عالی حرف نداره!»

هندوانهی غولپیکر که حالا تنها و ساکت بالای قفسه مانده بود، بالاخره متوجه شد که اندازه و شکل اصلاً مهم نیست. او فهمید که برای شادی روزمره بچه، تیم کوچک و رنگارنگِ پایین قفسه، از او ضروریتر و بهتر بودند.
میوهها و خوراکیها با محبت به هم لبخند زدند. آنها یاد گرفتند که مهم نیست کی بزرگتره یا کوچکتر؛ مهم اینه که وقتی کنار هم هستند، یک خوراکی عالی و خوشمزه برای بچه میسازند. و از آن روز به بعد، همه در یخچال با دوستی و شادی کنار هم زندگی کردند.

پایان.
چه چیزی میآموزیم؟
ما یاد میگیریم که مهم نیست چقدر بزرگ هستیم یا چقدر کوچک. همهی ما کنار هم ارزشمندیم و هر کسی یک کار مهم و مخصوص به خودش را بلد است. وقتی تیم ما کامل باشد، میتوانیم یک روز عالی و شاد بسازیم.
چند سؤال برای پدر و مادرها
- به نظرت کدام یک از خوراکیها در این داستان شجاعتر بود؟ چرا؟
- اگر تو جای هندوانهی بزرگ بودی، وقتی دیدی بچه شما را برنداشت، چه احساسی داشتی؟
- کدام دوست کوچک، حرف مهم و قشنگی زد؟ حرفش چه بود؟
- آیا در زندگی واقعی هم لازم است که همیشه بزرگترها مهمتر باشند؟ چرا؟
- یک تیم خوب چه شکلی است و برای اینکه یک تیم عالی باشیم باید چه کارهایی انجام دهیم؟






















