تامی، یک گربه پشمالوی تپل مپل بود که یک راز بزرگ داشت: اون عاشق غذا بود!
نه هر غذاییها! تامی عاشق غذاهای پر سر و صدا، چرب و چیلی و شیرین بود.
صدای «خرچ خرچ» چیپس سیبزمینی، بوی سوسیس داغ روی آتش، شیرینی آبنباتهای رنگی و پنیر کشدار پیتزا، دل تامی رو آب میکرد.
مامانش، که یک گربه لاغر و فرز بود، همیشه با نگرانی به کوه خوراکیهای تامی نگاه میکرد و میگفت: «تامی جان، قربونت برم، این هله هولهها شکم رو پر میکنه، ولی بدن رو قوی نمیکنه. الان نمیفهمی، بزرگتر که بشی، پاهات درد میگیره و نمیتونی بازی کنی!»

اما تامی گوشهاش رو تیز میکرد، سبیلهاش رو تاب میداد و میگفت: «ای بابا مامان! غصه نخور! فقط یه کوچولو! یه کوچولو که آدم رو مریض نمیکنه!»
یک روز عصر، تامی داشت توی کوچه گشت میزد که بوی سیبزمینی سرخکرده داغ از پنجره یک خانه بیرون زد. «وای! چه بویی!» تامی آب دهنش رو قورت داد. «فقط یکی!»

اما اون یکی تبدیل شد به دو تا.
کمی جلوتر، یک بستنی قیفی شکلاتی بزرگ دید. «خب بستنی که غذا نیست، دسره!»

بعد یک تکه همبرگر چرب که کنار سطل زباله افتاده بود پیدا کرد.

تامی اونقدر خورد و خورد که شکمش مثل یک بادکنک بزرگ و سفت شد.
دیگه به سختی میتونست قدم برداره.
تامی با شکم قلنبهاش، خودش رو به خانه رساند و گوشه اتاق افتاد.

چند هفته همینطوری گذشت.
تامی دیگه اون گربه بازیگوش و سریع نبود.
دوستانش دنبال توپهای کاموایی میدویدند و از درختها بالا میرفتند، ولی تامی فقط یک گوشه مینشست و نفسنفس میزد.

دوستش صدا زد: «تامی! بیا بالا، گنجشکها رو ببین!» تامی ناله کرد: «نمیتونم… پاهام جون نداره.»
شکمش اونقدر گنده شده بود که نمیتونست خم بشود و خودش رو درست لیس بزنه و تمیز کنه.
همیشه کثیف بود.
دندونهاش هم از بس شکلات و آبنبات خورده بود، درد میکرد و چندتاشون سیاه شده بود.

بالاخره یک روز مامانش دستش رو گرفت و برد پیش دکتر خرس مهربون.
دکتر با اخم به تامی نگاه کرد، وزنش کرد و گفت: «تامی! تو چقدر سنگین شدی! این غذاهای ناسالم بدنت رو ضعیف و بیمار کرده.»

تامی با صدای بغضآلود پرسید: «یعنی دیگه خوبِ خوب نمیشم؟ نمیتونم بازی کنم؟»
دکتر خرس آهی کشید: «اگه از همین امروز شروع کنی به خوردن ماهی تازه، سبزیجات بخارپز و آب، حالت خیلی بهتر میشه و میتونی دوباره بازی کنی. ولی دندونهات دیگه مثل اول نمیشه و باید خیلی مراقب باشی که بدتر نشی.»

تامی خیلی ترسید و ناراحت شد.
اون شب روی تختش دراز کشید و بیصدا گریه کرد. با خودش گفت: «ای کاش… ای کاش به حرف مامان گوش میکردم. من دلم میخواد بدوم و بازی کنم… من دیگه نمیخوام مریض باشم!»

تامی همینطور که اشک میریخت، ناگهان چشمهاش رو باز کرد.
اتاق خودش بود! نور صبح از پنجره تابیده بود.
مامانش کنارش خوابیده بود.
تامی سریع دستش رو روی شکمش گذاشت. شکمش نرم بود! سفت و گنده نبود! دندونهاش درد نمیکرد!
«آخ جون! همش خواب بود! یه خواب ترسناک!»

تامی از خوشحالی یک میو کشید و پرید هوا. مامانش رو محکم بغل کرد و بوسید.
«مامان! مامان! من گرسنمه! ولی دیگه چیپس و شکلات نمیخوام! میشه بهم یه تیکه ماهی خوشمزه بدی؟»
مامانش که خیلی تعجب کرده بود، خندید و چشمهاش برق زد: «معلومه که میشه عزیزم! بهترین ماهی رو برات میارم!»

از اون روز به بعد، تامی فهمید که «یه کوچولو» هله هوله خوردن، یواش یواش تبدیل به «یه عالمه» مریضی میشه.
اون حالا قویترین و سریعترین گربه محله بود که از همه بیشتر عاشق طعم ماهی تازه و سبزیجات ترد بود!
نکته آموزنده قصه: غذاهای سالم به بدن ما انرژی و قدرت میدهند، اما هله هولهها یواش یواش ما را ضعیف و بیمار میکنند.






















