
نقاشی کودکانه راکون
در این آموزش کوتاه، قصد داریم نحوهی کشیدن یک راکون بامزه را به صورت مرحله به مرحله، به فرزند دلبندتان آموزش دهیم؛ پس با موشیما…
·
دیدگاه
·
در این آموزش کوتاه، قصد داریم نحوهی کشیدن یک راکون بامزه را به صورت مرحله به مرحله، به فرزند دلبندتان آموزش دهیم؛ پس با موشیما…
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلا! جیمی پرسید: آخه چرا نمیشه؟ هشدار موشیما: این یک داستان…
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود! اولش تیکی تیکی از آب…
مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که پریدن و بالا رفتن از…
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره! پانیا کمی خجالتیه اما بازی کردن توی پارک رو…
هوراااا! امروز، روز شهربازی رفتنه! موش کوچولو فریاد میزنه: هوراااا! موش کوچولوتر داد میزنه: جووونمی جوووون! کوچولوترین موش از خوشحالی جیغ میکشه! اونا نقشه کشیدن…
یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن! یوزپلنگ به شیر گفت: بیا و با من بازی کن…
کرمها زیر زمین زندگی میکنن! اونا کل روز توی تونلهای زیرزمینی میخزن و سفر میکنن! کرمها کلی از زندگی گرم و نرم خودشون زیر خاک…
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی جنگلی، یک بطری پر از ستاره پیدا کرد که با…
فرنی، پاندای کوچولو، حسابی گیج شده بود! اون پرسید: من چه هدیهای میتونم برای روز مادر به مامانم بدم؟! پدرش جواب داد: یک دسته گل…
پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از توی پنجره به داخل اتاق میتابید! پیتر با خودش گفت:…
سایمون، توله شیر کوچولو، توی آفتاب روی سنگ دراز کشیده بود و کش و قوس میومد! اون با خودش گفت: عجب روز خوبی بود! دنبال…
یک روز بنجامین و بچه کروکودیل که اسمش کرکی بود، داشتن با هم کناربرکه بازی میکردن. مامان کروکودیل هم داشت یک برنج و گوشت خوشمزه…
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟! خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که…
ادموند و دوستاش دوست دارن که شهرشون رو تمیز و مرتب نگه دارن! هر روز صبح، میمون کوچولو تختش رو مرتب میکنه! ادموند لباسهای تمیزش…
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون هر روز ساعتها وقت میذاره…
از روزی که مامان با نینی اومده خونه، دالیا و دزموند اصلا خوشحال نیستن! چون اونا اجازه ندارن وقتی نینی خوابیده سر و صدا کنن!…
روزی روزگاری، جعبهای پر از رنگهای زیبا توی خونهی یک نقاش زندگی میکردند. تیوپ رنگ زرد به بقیهی رنگهای توی جعبه میگفت: من دلم نمیخواد…
ماری به سمت مامانش دوید و گفت: مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم! این اولین دندون لق ماری بود! اون خیلی هیجان…
اون روز صبح آقا خرسه داشت دکوراسیون خونهاش رو عوض میکرد! اون میخواست برای تنگ ماهیای که تازه خریده بود، چند تا ماهی از رودخونه…
پشت باغچهی خونهی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه! من اونو یک روز که حسابی حوصلهام سر رفت بود و نمیخواستم…
به قول معروف: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست … البته که بارداری هفته به هفته به پایان میرسد، اما ازین پس فرزند…
همهی پرندههای توی جنگل دور هم جمع شده بودن که آقا جغده گفت: همهی حیوانات جنگل برای خودشون یک پادشاه دارن! پس ما هم باید…
تعطیلات تابستون بود و الکس و آماندا توی حیاط مشغول بازی بودن. توی حیاط کلی سطل رنگ بود! اون جا رنگ قرمز بود و رنگ…