در سرزمینی بسیار بسیار دور پادشاهی باشکوه و قدرتمندی بود که به همراه پسر و مادرش در یک قلعه بزرگ زندگی میکرند.
شاهزاده بسیار باهوش و مودب و خوش لباس بود.
اما پادشاه قصه ما غمگین بود.
او آرزو داشت که پسرش بتواند با شاهزاده خانم زیبایی ازدواج کند. اما هیچوقت نتوانسته بود شاهزاده خانم را پیدا کند.
البته در قلمرو پادشاه دختران بسیار زیبا و خوش لباسی زندگی میکردند که همه آنها ادعا داشتند که شاهزاده خانم هستند.
شاهزاده به دستور پدرش بسیار جستجو کرد و با همه دوشیزگان ملاقات و گفتگو کرد. اما در آخر دست خالی و غمگین به قلعه بازگشت.
شاهزاده به پدرش گفت که نمیتوان فهمید که این دوشیزگان واقعا شاهزاده هستند یا نه.
پادشاه دانا، لبخندی زد و گفت: پسرم، تو باید صبور باشی. زمانش که برسد خودت خواهی فهمید.
شاهزاده هم لبخندی زد و به اتاق خود بازگشت.
آن شب باران به همراه طوفان بزرگی آمد.
رعد و برق با صدای بسیار زیادی شروع شد و باران با صدایی مانند سُم هزاران اسب که به میدان نبرد میروند شروع به باریدن کرد.
ناگهان صدای در قلعه آمد. کسی پشت در قلعه بود. پادشاه شنل خود را پوشید و در را باز کرد. پشت در بانوی جوانی بود که خیس و سرمازده ایستاده بود.
دختر جوان گفت: من یک شاهزاده خانم واقعی هستم. من نیاز به لباس خشک و جای خواب دارم. آیا می توانم برای امشب در قلعه شما بمانم.
پادشاه اجازه داد و ایشان را به داخل قلعه دعوت کرد.
پادشاه به ملکه مادر گفت که این دوشیزه میگوید که یک شاهزاده خانم واقعی است.
ملکه مادر هیچ حرفی نزد. و با خود فکر کرد که: به زودی خواهیم فهمید که آیا اون شاهزاده خانم واقعی است یا نه.
سپس به دوشیزه یک لباس تمیز و خشک داد و به او گفت: این لباس را بپوش تا من اتاق خواب شما را آماده کنم.
ملکه مادر شروع به آماده کردن اتاق خواب کرد اما با روشی بسیار عجیب.
او ابتدا لحاف و ملحفهها و تشکها را از روی تخت برداشت. سپس یک دانه نخود را روی تخت گذاشت. و بعد از آن بیست لایه تشک را روی نخود گذاشت و بین تشکها یک لحاف قرار داد.
بعد از آن ملحفهها و لحاف را روی تخت انداخت و به شاهزاده خانم گفت که تخت شما آماده است.
قد تخت با وجود بیست تشک و لحاف آنقدر بلند شده بود که شاهزاده خانم برای اینکه بتواند روی آن برود و بخوابد باید از یک نردبان بالا میرفت.
شاهزاده به بالای تخت رفت. لحاف را روی خود کشید. شمع را فوت کرد و خوابید.
صبح روز بعد و هنگام صرف صبحانه ملکه مادر رو به شاهزاده خانم کرد و پرسید: شاهزاده عزیز من، دیشب راحت خوابیدید؟
شاهزاده خانم کمی با خجالت گفت: مممم نه، کاملا خوب نبود. و ادامه داد: منظورم این هست که من بابت مهربانی و مهمان نوازی شما بسیار سپاسگزارم، اما به نظر میرسید که چیز سفت و ناراحت کنندهای در زیر تشک من وجود داشت. به طوریکه دیشب نتوانستم بخوابم.
ملکه مادر شگفت زده شد و گفت: واقعا؟!
و رو به پادشاه و شاهزاده کرد و گفت: به نظرم بالاخره شاهزاده خانم واقعی را پیدا کردیم. چون هیچ کسی به جز یک شاهزاده خانم واقعی اینقدر حس ظریف و دقیقی ندارد که بتواند یک نخود را از روی بیست تشک و بیست تا از بهترین لحافهای من تشخیص دهد. شما باید فورا ازدواج کنید!
شاهزاده بسیار خوشحال و شادمان شد.
او رو به شاهزاده خانم کرد و گفت: شاهزاده عزیزم، آیا به من این افتخار بزرگ را میدهید و با من ازدواج کنید؟
شاهزاده خانم بسیار خجالت کشید و سرخ شد. چند لحظهای صبر کرد تا لقمهای که در دهان داشت از گلویش پایین برود. سپس گفت: یک شرط دارم.
شاهزاده گفت: هر چه که باشد قبول میکنم.
شاهزاده خانم لبخندی زد و به شاهزاده گفت: آیا به من قول میدهی که از این پس هر دانه نخودی که از این پس وارد قلعه شد فقط برای خوردن باشد و نه خوابیدن.
شاهزاده هم از خجالت سرخ شد و به او نگاه کرد و با لبخند گفت: البته، من قول میدهم.
منبع:
خخخخیییلیی عالی بود .
عالی بود
بسیار داستان جالبی بود و همینطور انیمیشن های داستان
درسا هم خیلی از این داستان خوشش اومد و گفت بنویسم«عالی بود و دستتون درد نکنه»…
داستانش خیلی خوب بود
دخترم عاشق این قصه شد واقعا جالب بود ممنونم از نویسندش 🤗
فوق العاده فوق العاده فوق العاده ترین
خیلی خوب بود دخترم به خاطر متحرک بودن تصاویر قصه لذت برد ممنون
دختر منم😄
شگفت انگيز بود
عالیه خیلی داستان هاش خوبه
خیلی ممنون از شما
اگر تصاویر قصه های دیگه هم متحرک کنید عالی میشه