روزی روزگاری سرزمین پرآبی بود که قورباغه های زیادی در اون زندگی میکردن. در واقع، این فقط یک برکه بزرگ بود؛ اما قورباغهها به اون قورآباد میگفتن. تموم قورباغهها اونجا زندگی قورباغهای و بدون دردسر خودشون رو داشتن ولی حوصلشون حسابی سر رفته بود.
اونا اصلا کسی رو نداشتن که بهشون بگه چیکار بکنن یا چیکار نکنن. به خاطر همین کل روز در حال غر زدن و ناله کردن بودن. اونا همیشه میگفتن:
چقدر خوب میشد اگه یه نفر بود که به ما میگفت چیکار کنیم و چیکار نکنیم!! اینجوری همیشه یه کاری داشتیم انجام بدیم و اصلا حوصلمون سر نمیرفت!!
یک روز بالاخره قورباغهها تصمیمشون رو گرفتن!! اونا یک نامهی مودبانه به سلطان آرزوها نوشتن و ازش خواستن که یک پادشاه براشون بفرسته!!
وقتی سلطان آرزوها نامه رو خوند، فهمید که قورباغهها موجودات ساده و نادونی هستن. اون اصلا قصد نداشت برای اونا یه پادشاه بفرسته. آخه هیچکس یه پادشاه خوب و عالی رو که برای یک دسته قورباغه هدر نمیده!!
ولی سلطان آرزوها برای اینکه قورباغهها رو راضی نگه داره، یک کندهی چوب بزرگ براشون توی مرداب پرت کرد تا اونا فکر کنن که یه پادشاه از راه رسیده!!
کنده از آسمون به پایین پرید و با صدای بلندی فرود اومد و باعث شد موجهای بزرگی روی مرداب تشکیل بشن.
قورباغهها خودشون رو زیر سنگها و زیر برگهای زنبق پنهان کردن؛ چون فکر می کردن پادشاه جدید یه غول یا هیولاست که این صدای وحشتناک رو میده!!
اما چوب به آرومی روی آب شناور بود. بعد از مدتی قورباغهها کنجکاو شدن و یکی یکی بیرون رو زیر نظر گرفتن تا به کندهی درخت نگاه کنن.
طولی نکشید که قورباغهها متوجه شدن که پادشاه جدید اونا در واقع یک پادشاه خیلی خیلی آروم و بی صداست!!
در واقع، بعضی از قورباغههای جوون شروع به شیرجه زدن و پریدن از روی کندهی چوب کردن.
بعضی از قورباغههای پیر هم در اونجا جمع شدن و از کنده به عنوان محل ملاقات استفاده کردن. اونها تصمیم گرفتن نامهی دیگری بفرستن و بگن که این پادشاه جدیدشون واقعاً خوب نیست.
این باعث شد سلطان آرزوها حسابی عصبانی بشه. بنابراین اون با خودش فکر کرد که باید یک درس درست و حسابی به این قورباغهها بده!! برای همین یک لک لک رو به عنوان پادشاه براشون فرستاد!!!
ولی بچهها، لک لکها پرندگان خیلی گرسنهای هستن و قورباغهها هم یکی از غذاهای مورد علاقه اون هاست. لک لک به محض رسیدن، شروع به بلعیدن قورباغههاکرد و یکی پس از دیگری اونا رو قورت داد!!
قورباغهها سریع فهمیدن که چقدر نادون بودن!!! اونا سریع یک نامهی دیگه به سلطان آرزوها نوشتن!!
سلطان آرزوها که دیگه حسابی کلافه شده بود، با گریه و غر و لند بهشون جواب داد:
من فقط اون چیزی که خودتون خواستید رو بهتون دادم!!! اگر دنبال مقصر میگردید باید خودتون رو سرزنش کنین!! باید از این به بعد یاد بگیرین که مراقب آرزوهایی که میکنین باشین!!!
خیلی اموزنده بود
پسر هفت سالهام به نام ماهور جان میگوید عالی بود .متشکرم