قصه کودکانه خونهی مامان بزی
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده…
·
دیدگاه
·
موشیما مرجعی کامل با بیش از 100 داستان کودکانه فارسی است که صدها قصه جذاب را در ژانر و سبکهای مختلف به صورت رایگان برای شما عزیزان آماده کرده است. خوشحال میشیم نظرات خود را بعد از خواندن هر داستان با ما به اشتراک بذارین.
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم! آقای…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!…
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد…
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته…
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت خیلی ملوسش رو از توی تخم آورد بیرون و به…
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی لوازم ضروریش میذاشت! مادر آهی…
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این بود که عکسهای دایناسورها رو از توی کتابش نگاه کنه!…
فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از کوره در میرفت! حالا اون…
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ پرهاش آبی بود گفت: من از این لونهی قدیمی خسته…
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته بودن! وقتی که همه کنار درخت نشسته بودن، خانم معلم…
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت: ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره نوردی! مادرش سرش رو تکون…
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم اون کتاب ” بزرگترین جستجوگردنیا”…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس گفت: نکنه امروز امتحان ریاضی…
یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزهای اونجا نبود! این سنگریزه از کجا اومده؟ نکنه از توی خیابون اومده؟ همون…
آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به مدرسه رسیدن، خانم معلم اونا رو صدا کرد. یک دانشآموز…
یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا و اما داشتن از پارک به سمت خونشون قدم میزدن.…
سلام بچهها! من امروز میخوام شما رو با چند تا از دوستهای سبزیجاتی خودم آشنا کنم! آخه میدونید؟! من این دوستهام رو خیلی دوست دارم!…
شارون با پدرش توی درمانگاه نشسته! شارون عروسکش جرجی رو هم با خودش آورده! جرجی یک میمون قرمز خیلی نرمه و شارون اون رو با…
تامی داشت با دوستهاش بازی میکرد! نزدیک ظهر بود! ناگهان خواهر تامی، تارا از خونه اود بیرون و گفت: تامی، زود باش! مامان داره ناهار…
در یک روز گرم و زیبای تابستونی، خورشید داشت توی آسمون میتابید و نسیم خنکی در حال وزیدن بود! دو تا ماهی قرمز شیطون به…