
قصه کودکانه بهترین دوست من کلاغ کوچولو
اسم این دختر کوچولو، ماریاست! ماریا یه دختر خیلی شیرین با موهای نارنجی به هم ریخته است! پوست ماریا مثل برنج سفیده و لپهاش حسابی…
·
·
موشیما مرجعی کامل با بیش از 100 داستان کودکانه فارسی است که صدها قصه جذاب را در ژانر و سبکهای مختلف به صورت رایگان برای شما عزیزان آماده کرده است.
خوشحال میشیم نظرات خود را بعد از خواندن هر داستان با ما به اشتراک بذارین.
اسم این دختر کوچولو، ماریاست! ماریا یه دختر خیلی شیرین با موهای نارنجی به هم ریخته است! پوست ماریا مثل برنج سفیده و لپهاش حسابی…
سالها پیش، کشتی بزرگی بود که در دریاها میرفت و میرفت و دنبال گنج میگشت. اسم این کشتی مروارید چوبی بود و کاپیتان خرسه به…
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه: یعنی عینکمو کجا گذاشتم؟! برای همین مامانبزرگ به…
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت که تپلی هر کاری دلش…
مینگ مینگ، خرس کپلو! اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو! که روی سرش تا هوا رفته بود! هر خرس کپلویی کلی مو…
امروز، روز اول مهدکودک نیناست! ولی نینا هنوز بلد نیست فرم مهدکودکشو خودش بپوشه! نینا دوید پیش مادرش تا از اون کمک بخواد! نینا از…
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه! نیکولاس بیدار شد و با لبخند گفت: صبح بخیر مامان!…
بچهها! پشمالو واقعا دلش یه گوشی موبایل میخواست! از همونا که همه توی دستشون میگیرن! همهی دوستاش یه دونه از این گوشیهای موبایل داشتن! مامان…
اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و میپره پایین! درازو، که یه…
امروز، یه روز خیلی خیلی شلوغه!! من و مامانم کلی کار برای انجام دادن داریم! و تازه کلی چیزهای باحال هم قراره با هم ببینیم!…
میمون قهوهای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت: به به! عجب موز خوشمزهای بود! سایمون، توله شیر کوچیک، پرسید: موز چه مزهایه؟ مزهاش مثل طالبیه؟…
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه اونا توی موج دریا غلت…
پرستار مهربون! پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه! هیچ فرقی نداره، شب یا روز باشه، پرستار مهربون از ما…
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم! آقای…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!…
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد…
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته…
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت خیلی ملوسش رو از توی تخم آورد بیرون و به…
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی لوازم ضروریش میذاشت! مادر آهی…
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این بود که عکسهای دایناسورها رو از توی کتابش نگاه کنه!…
دیدگاه