
داستان کودکانه عینک مادربزرگ
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه: یعنی عینکمو کجا…
·
·
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه: یعنی عینکمو کجا…
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت…
مینگ مینگ، خرس کپلو! اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو! که روی سرش تا هوا رفته بود!…
امروز، روز اول مهدکودک نیناست! ولی نینا هنوز بلد نیست فرم مهدکودکشو خودش بپوشه! نینا دوید پیش مادرش تا از…
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه! نیکولاس بیدار شد و با…
بچهها! پشمالو واقعا دلش یه گوشی موبایل میخواست! از همونا که همه توی دستشون میگیرن! همهی دوستاش یه دونه از…
اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و…
امروز، یه روز خیلی خیلی شلوغه!! من و مامانم کلی کار برای انجام دادن داریم! و تازه کلی چیزهای باحال…
میمون قهوهای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت: به به! عجب موز خوشمزهای بود! سایمون، توله شیر کوچیک، پرسید: موز…
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه…
پرستار مهربون! پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه! هیچ فرقی نداره، شب یا روز…
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی…
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه.…
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل…
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت خیلی ملوسش رو از توی…
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان…
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی…
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این بود که عکسهای دایناسورها رو…
فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از…
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ پرهاش آبی بود گفت: من…
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته بودن! وقتی که همه کنار…
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت: ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره…
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس…
دیدگاه