
داستان کودکانه من یک اسم قشنگتر میخوام
شپش کوچولو دلش میخواد یه اسم جدید و باحال داشته باشه! مثل بقیهی دوستاش! اما از کجا باید یه اسم جدید پیدا کنه؟!
شپش کوچولو دلش میخواد یه اسم جدید و باحال داشته باشه! مثل بقیهی دوستاش! اما از کجا باید یه اسم جدید پیدا کنه؟!
سالی باید بره و موهاش رو پیش خانم آرایشگر کوتاه کنه! مامانش بهش اجازه میده که یک عروسک هم با خودش ببره!
لوکاس یه پسر بچهی بامزه است که گوشهاش و بینیش خیلی خوب کار میکنن، اما اصلا به دور و برش نگاه نمیکنه!
روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش با هم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی می کردند. ماهیگیر هر روز با قلاب و نخ ماهیگیریش…
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز…
روزی روزگاری در یک سرزمین بزرگ که پوشیده از برف بود، پسر جوانی به نام کای و بهترین دوستش، دختری به نام گردا در یک…
داستان و قصه های کودکانه انگلیسی یکی بهترین روشها برای تقویت زبان کودکان میباشد. ما برای شما بهترین قصه های انگلیسی را به همراه ترجمه…
سالها پیش، در یک امپراتوری زیبا، یک پادشاه و ملکه زندگی می کردن که فقط یک آرزو داشتن! اونا همیشه دعا می کردن: اوه! خداوند…
روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون به جز یک آسیاب…
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس و لرز به خانه رسید و با گریه و زاری…
دوستای عزیزم، امروز میخوام قصه موسیقیدانان برمن رو براتون تعریف کنم. روزی روزگاری مردی بود که یک الاغ داشت. الاغ او سالها گونیهای سنگین ذرت…
سلام بچههای عزیزم! امروز میخوام قصه پری دریایی کوچولو رو براتون تعریف کنم! روزی روزگاری دور و در اعماق اقیانوس، جایی که آب خیلی براق…
جوجه کوچولو فریاد کشید: نه! نه! من یک قدم هم بیرون خونه نمیذارم! پدرش گفت: ولی جوجه کوچولو! تو باید بری! نترس و ناراحت نباش.…
ماریا یک دختر دبستانی هستش و منم کیف مدرسهی اون هستم! من دوست ماریا هستم! ماریا صبحها بیدار میشه و برای مدرسه رفتن آماده میشه!…
اول صبح که نور خورشید از پنجره به داخل میتابه، من بیدار میشم و با خوشحالی میگم: دنیای زیبا، من تو رو خیلی دوست دارم!…
روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همهی شما این رو خوب میدونید که همهی فیلها از موشها میترسن! و…
تالیا به همراه مادربزرگش و گاوشون که اسمش خال خالیه، توی روستا زندگی میکنن! مادر و پدر تالیا توی شهر کار میکنن! هر روز صبح…
آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در تا ماشین زباله جمع کن بیاد و اونو ببره. اسم…
روزی روزگاری، یک زنبور عسل بامزه بود که عاشق یک گل شده بود! البته این اصلا عجیب نیست! زنبورها معمولا عاشق گلها میشن. ولی چیزی…
یک آدم فضایی توی خونهی ماست! من مطمئنم که بهمون حمله کرده! رنگ دیوارها داره عوض میشه! حتما کار آدم فضاییه! هوا داره گرم میشه!…
وقتی من به دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت: وااای عجب دختر تپلویی! پرستار گفت: چه دختر سالمی! اون واقعا یه بچهی شادابه! مادرم گفت:…
روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد! اون، فکرشو چرخوند! اونو دستش گرفت و شکلش رو احساس کرد! اونو گذاشت توی دهنش…
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد! اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن نداشت! با این که بهترین دوستش، مانا هم اونجا بود!…
یک روز صبح، بیلی از خواب بیدار شد و آماده شد که به مدرسه بره! اون لباس پوشید، صبحانه خورد و دندونهاش رو مسواک زد.…
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز یاد میگیرم! وقتی مامانم آشپزی میکنه، منم ازش آشپزی یاد…
وقتی که پرستار بچه داره چرت میزنه، خواهر بزرگه میگه: قراره کلی به ما خوش بگذره! برادر کوچیکه میگه: اوه آره! ولی قراره چی کار…
باکستر یک سگ خاکستری بزرگ بود که یک زبون دراز داشت و بلند بلند پارس میکرد! هیچکس باورش نمیشد که باکستر یک روز گم بشه!…
امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه: هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه! کوسه کوچولو خیلی خیلی خوشحاله و هیجان داره! اما اون…