
داستان کودکانه ژاکت اسرارآمیز
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم! آقای…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!…
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته…
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت خیلی ملوسش رو از توی تخم آورد بیرون و به…
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این بود که عکسهای دایناسورها رو از توی کتابش نگاه کنه!…
فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از کوره در میرفت! حالا اون…
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ پرهاش آبی بود گفت: من از این لونهی قدیمی خسته…
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته بودن! وقتی که همه کنار درخت نشسته بودن، خانم معلم…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس گفت: نکنه امروز امتحان ریاضی…
یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزهای اونجا نبود! این سنگریزه از کجا اومده؟ نکنه از توی خیابون اومده؟ همون…
آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به مدرسه رسیدن، خانم معلم اونا رو صدا کرد. یک دانشآموز…
یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا و اما داشتن از پارک به سمت خونشون قدم میزدن.…
سلام بچهها! من امروز میخوام شما رو با چند تا از دوستهای سبزیجاتی خودم آشنا کنم! آخه میدونید؟! من این دوستهام رو خیلی دوست دارم!…
شارون با پدرش توی درمانگاه نشسته! شارون عروسکش جرجی رو هم با خودش آورده! جرجی یک میمون قرمز خیلی نرمه و شارون اون رو با…
تامی داشت با دوستهاش بازی میکرد! نزدیک ظهر بود! ناگهان خواهر تامی، تارا از خونه اود بیرون و گفت: تامی، زود باش! مامان داره ناهار…
در یک روز گرم و زیبای تابستونی، خورشید داشت توی آسمون میتابید و نسیم خنکی در حال وزیدن بود! دو تا ماهی قرمز شیطون به…
یکی بود یکی نبود. جیادا، دختر زیبایی بود که پرنسس کوهستان بود. اون عاشق آواز خوندن و بالا رفتن از درختها بود. ولی اون از…
اشلی و سوفی یک دوست جدید داشتن! بوبا! که یک میمون خیلی بامزه بود! بوبا میتونست خیلی شیطون باشه ولی میمون خیلی خوبیه و اشلی…
اسم من کایلیه و دوست دارم داستان اولین حیوون خونگیم رو براتون تعریف کنم. من الان دیگه بزرگ شدم و برای خودم یک خانواده دارم!…
اشلی، خرگوش مهربون، سه تا دوست جدید پیدا کرده بود! تامی، سوفی و جاش! امروز اشلی داره با سوفی توی حیاط خونهی سوفی بازی میکنه!…
مانی داشت راه میرفت که یک دفعه یک مار دید! دزدکی از کنارش رد شد و پشت درخت قایم شد!! مانا هم داشت راه میرفت…
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود! ولی جیمی کمی ترسیده بود…
جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!! اونا تازه مهدکودک رو تموم کرده بودن و چون خیلی…
من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم. خیلی خوب یادمه که…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی ازش پرسید: سلام سالی. مدرسه چطور بود دخترم؟ سالی جواب…