خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا...
جدیدترینها
قصه کودکانه میشه من تو تخت شما بخوابم؟
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلا!...
قصه کودکانه لیا و شیشهی پر از ستاره
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی...
داستان کودکانه ای کاش من…
پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از...
قصه کودکانه سایمون بد بو!
سایمون، توله شیر کوچولو، توی آفتاب روی سنگ دراز کشیده بود و کش و قوس...
قصه کودکانه یک عالمه شکلک
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در...
داستان کودکانه رویای اقیانوس
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و...
داستان کودکانه پری باغچه
پشت باغچهی خونهی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه! من اونو...
قصه کودکانه چکاوک کوچولو، پادشاه پرندهها
همهی پرندههای توی جنگل دور هم جمع شده بودن که آقا جغده گفت: همهی حیوانات...
داستان کودکانه جادوگر بدجنس
یک روز مهراد به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند....
قصه کودکانه بهترین دوست من کلاغ کوچولو
اسم این دختر کوچولو، ماریاست! ماریا یه دختر خیلی شیرین با موهای نارنجی به هم...
داستان کودکانه هشت پا کوچولو توی بطری
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن...
قصه کودکانه کی به ما کمک میکنه؟!
پرستار مهربون! پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه! هیچ...
قصه کودکانه سفر به سیارهی جنگول
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که...
داستان کودکانه بخند کروکودیل کوچولو
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت...
قصه کودکانه اژدها کوچولویی که آتش نداشت
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود!...
داستان کودکانه کوله پشتی خیلی خیلی ضروری
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک...
قصه کودکانه نقاشی سحرآمیز
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این...
داستان کودکانه دایناسور کوچک عصبانی
فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو...
قصه کودکانه ایستگاه هواشناسی وندی
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت: ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول...
داستان کودکانه کتاب بالای قفسه
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک...
داستان کودکانه ماموریت بزرگ آرنا و آیریس
آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به...
داستان کودکانه دوستهای سبزیجاتی من
سلام بچهها! من امروز میخوام شما رو با چند تا از دوستهای سبزیجاتی خودم آشنا...
قصه کودکانه میا و مایا میرن ملاقات همسایهها
در یک روز گرم و زیبای تابستونی، خورشید داشت توی آسمون میتابید و نسیم خنکی...