داستان کودکانه خانم ورونیکای قصهگو
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای بچهها میخونه! خانم ورونیکا، بهترین…
·
دیدگاه
·
بیش از 70 داستان و قصه های کودکانه طولانی، داستان های فارسی طولانی جدید بههمراه متن و تصویرهای جذاب در موشیما.
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای بچهها میخونه! خانم ورونیکا، بهترین…
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلا! جیمی پرسید: آخه چرا نمیشه؟ هشدار موشیما: این یک داستان…
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی جنگلی، یک بطری پر از ستاره پیدا کرد که با…
پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از توی پنجره به داخل اتاق میتابید! پیتر با خودش گفت:…
سایمون، توله شیر کوچولو، توی آفتاب روی سنگ دراز کشیده بود و کش و قوس میومد! اون با خودش گفت: عجب روز خوبی بود! دنبال…
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟! خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که…
پشت باغچهی خونهی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه! من اونو یک روز که حسابی حوصلهام سر رفت بود و نمیخواستم…
همهی پرندههای توی جنگل دور هم جمع شده بودن که آقا جغده گفت: همهی حیوانات جنگل برای خودشون یک پادشاه دارن! پس ما هم باید…
یک روز مهراد به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند. آب دریا آنقدر صاف و تمیز بود که میتوانستند ماهیهای…
اسم این دختر کوچولو، ماریاست! ماریا یه دختر خیلی شیرین با موهای نارنجی به هم ریخته است! پوست ماریا مثل برنج سفیده و لپهاش حسابی…
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه اونا توی موج دریا غلت…
پرستار مهربون! پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه! هیچ فرقی نداره، شب یا روز باشه، پرستار مهربون از ما…
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد…
تیریک تیریک تیریک! تخم بزرگ ترک خورد و کرکی که یک کروکودیل بامزه بود، صورت خیلی ملوسش رو از توی تخم آورد بیرون و به…
روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون…
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی لوازم ضروریش میذاشت! مادر آهی…
روزی روزگاری، پسر خوشتیپی بود به اسم میلان. میلان چهار سالش بود و عاشق این بود که عکسهای دایناسورها رو از توی کتابش نگاه کنه!…
فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از کوره در میرفت! حالا اون…
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت: ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره نوردی! مادرش سرش رو تکون…
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم اون کتاب ” بزرگترین جستجوگردنیا”…
آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به مدرسه رسیدن، خانم معلم اونا رو صدا کرد. یک دانشآموز…
سلام بچهها! من امروز میخوام شما رو با چند تا از دوستهای سبزیجاتی خودم آشنا کنم! آخه میدونید؟! من این دوستهام رو خیلی دوست دارم!…
در یک روز گرم و زیبای تابستونی، خورشید داشت توی آسمون میتابید و نسیم خنکی در حال وزیدن بود! دو تا ماهی قرمز شیطون به…
سلام بچهها! اسم من ساموئله و دوست دارم وقتی بزرگ شدم دانشمند بشم! شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا من این تصمیم رو گرفتم؟!…