قصه کودکانه اژی اژدها
اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوه‌های سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش جوون خیلی زود از خواب…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه
موشیما مرجعی کامل با بیش از 100 داستان کودکانه فارسی است که صدها قصه جذاب را در ژانر و سبک‌های مختلف به صورت رایگان برای شما عزیزان آماده کرده است. خوشحال میشیم نظرات خود را بعد از خواندن هر داستان با ما به اشتراک بذارین.
جدیدترین‌ها
قصه کودکانه من از مشق بدم میاد!!
یک روز ظهر، وقتی جان از مدرسه برگشت، مادرش سریع فهمید که حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده!! آخه جان خیلی خیلی ناراحت بود و چیزی…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه لبخند گمشده
یک روز صبح، کارآگاه پترسون مشغول بررسی پرونده‌های جدیدش بود. میز کارآگاه پر از پرونده‌های قطور بود. ناگهان کارآگاه پترسن یکی از پرونده‌ها رو برداشت…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه هامی همستر
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای جنوبی زندگی میکنیم!! ما خونه‌هامون…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه پری دندونی
در اعماق یک جنگل خیلی خیلی زیبا که پای هیچ انسانی تا بهش نرسیده، یک دهکده‌ی جادویی کوچولو به اسم دهکده‌ی رنگارنگ وجود داشت! داخل…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه کلاه نوروزی مامان مرغه
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعه‌ی سرسبز میتابه!! شکوفه‌های صورتی گل‌ها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره در میاد!! معلومه که بهار…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه بیلی، ماشین آتش نشانی
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیه‌ی آتش نشان‌ها جواب دادن: اوه نه!!! زود باشید بریم!! اما…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه گربه‌ی باغبون
یک روز جیمی، که یک گربه‌ی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون می‌خواست که یک…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه یه سگ روی تیکه چوب!!
من کنار خانواده‌ام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه کنید!!! یک سگ روی تیکه…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه مدرسه‌ی جنگل سبز
یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسه‌ی جنگل سبز میتابید. بچه‌های کلاس اول داشتن برای اولین اردوی طبیعت گردیشون با…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه پالی، سگ راهنما
سلام بچه‌ها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که من میتونم یک سگ راهنما…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه چجوری کارهای خونه رو انجام بدیم؟
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!! حالا شاید نه اکثرشونو، ولی از خیلیاشون خوشم میاد!! حالا…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه زنجبیل، زرافه‌ی مهربون
روزی روزگاری، یک زرافه‌ی مهربونی بود که اسمش زنجبیل بود. زنجبیل توی کنیا زندگی میکرد. کنیا یک کشور زیبا توی قاره‌ی آفریقاست. مثل همه‌ی زرافه‌ها،…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه قایم موشک
در یک عصر خیلی زیبا، جیمز، خواهرش سالی و بهترین دوستشون مارک در کنار هم قدم میزدن. اونا حسابی حوصلشون سر رفته بود. اونا از…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه موش شهری و موش روستایی
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن یکی از فامیل‌هاش که توی روستا زندگی میکرد!! موش روستایی…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت ششم
یک صبح آفتابی دوست داشتنی، کرکی، گلوب، بیپو، تویینکو، کوکو و اودو توی کافه‌گوگول که بالای کوه گیلی حبابی بود نشسته بودن. اونا تازه صبحونه‌ی…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه شنگول منگول حبه انگور
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبه‌ی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفت تا…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه سه بچه خوک
روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعه‌ی زیبا بود. توی این مزرعه یک خوکدونی دنج و کوچولو قرار داشت که مامان خوکه و…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت پنجم
یک روز صبح خیلی زیبا توی سیاره‌ی گوگول، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همگی سر میز همیشگی خودشون توی کافه گوگول که روی…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه سه بز بلای ناقلا
روزی روزگاری توی دامنه‌ی یک تپه‌ی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک بز بلای کوچولو، یک بز بلای متوسط و یک بز…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه لاک پشت و اردک‌ها
احتمالا شما بچه‌های باهوش میدونید که لاک پشت‌ها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون حمل کنن! به خاطر همین…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت چهارم
یک روز صبح خیلی قشنگ، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همه سر میز همیشگی خودشون توی کافه گوگول که بالای کوه گیلی حبابی…
·
دیدگاه
·
قصه کودکانه چوپان دروغگو و گرگ
روزی روزگاری در زمان‌های خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش بود. اون فقط باید هر روز اون جا توی مزرعه…
·
دیدگاه
·
داستان کودکانه هانسل و گرتل
روزی روزگاری در پایین یک دره، جنگل سرسبز و زیبایی قرار داشت. درست کنار این جنگل، یک کلبه‌ی نقلی بامزه بود. داخل این کلبه یک…
·
دیدگاه
·