مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخه سواری...
قصه کودکانه هزارپایی که عاشق کفش بود
پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون...
داستان کودکانه مورچهی مسافر
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت...
قصهی کودکانه آرزوی ستارهای قورباغه کوچولو
قورباغه کوچولو عاشق نگاه کردن به ستارهها بود! اون آرزو داشت که بتونه بلند بپره...
داستان کودکانه خرس دریانورد
سالها پیش، کشتی بزرگی بود که در دریاها میرفت و میرفت و دنبال گنج میگشت....
داستان کودکانه عینک مادربزرگ
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه...
قصه کودکانه خوک کوچولویی که فرار کرد!
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش...
قصه کودکانه مینگ مینگ، خرس کپلو! (شعر)
مینگ مینگ، خرس کپلو! اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو! که روی...
قصه کودکانه نینا میخواد لباس بپوشه!
امروز، روز اول مهدکودک نیناست! ولی نینا هنوز بلد نیست فرم مهدکودکشو خودش بپوشه! نینا...
داستان کودکانه روز خیلی خیلی خوب
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه!...
قصه کودکانه پشمالو دلش موبایل میخواد!
بچهها! پشمالو واقعا دلش یه گوشی موبایل میخواست! از همونا که همه توی دستشون میگیرن!...
داستان کودکانه اسب آبی شاد
اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی...
داستان کودکانه روز خیلی خیلی شلوغ
امروز، یه روز خیلی خیلی شلوغه!! من و مامانم کلی کار برای انجام دادن داریم!...
قصه کودکانه شیر کوچولو بگو “لطفا و متشکرم”
میمون قهوهای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت: به به! عجب موز خوشمزهای بود! سایمون،...
قصه کودکانه خونهی مامان بزی
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی...
داستان کودکانه ژاکت اسرارآمیز
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از...
داستان کودکانه قصر قشنگ خانم پنگوئن
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا...
قصه کودکانه یک فیل توی اتاق
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی...
داستان کودکانه هدیهی مخصوص خاله ماری
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی...
قصه کودکانه مامان مرغه سرش شلوغه
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش،...
داستان کودکانه بهترین لونه
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ...
قصه کودکانه تو میتونی
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته...
قصه کودکانه مکس حسابی ترسیده
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر...
قصه کودکانه یه سنگریزه توی کفشمه
یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزهای اونجا نبود! این...