
قصه کودکانه راز حبابها
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود!…
·
·
بیش از 50 داستان و قصه های کودکانه کوتاه و خیلی کوتاه دخترانه و پسرانه، بههمراه متن و تصویرهای شیرین و جذاب بهصورت فارسی در موشیما.
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود!…
مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که…
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره! پانیا کمی خجالتیه اما…
هوراااا! امروز، روز شهربازی رفتنه! موش کوچولو فریاد میزنه: هوراااا! موش کوچولوتر داد میزنه: جووونمی جوووون! کوچولوترین موش از خوشحالی…
یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن! یوزپلنگ به شیر گفت: بیا…
کرمها زیر زمین زندگی میکنن! اونا کل روز توی تونلهای زیرزمینی میخزن و سفر میکنن! کرمها کلی از زندگی گرم…
فرنی، پاندای کوچولو، حسابی گیج شده بود! اون پرسید: من چه هدیهای میتونم برای روز مادر به مامانم بدم؟! پدرش…
یک روز بنجامین و بچه کروکودیل که اسمش کرکی بود، داشتن با هم کناربرکه بازی میکردن. مامان کروکودیل هم داشت…
ادموند و دوستاش دوست دارن که شهرشون رو تمیز و مرتب نگه دارن! هر روز صبح، میمون کوچولو تختش رو…
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون…
از روزی که مامان با نینی اومده خونه، دالیا و دزموند اصلا خوشحال نیستن! چون اونا اجازه ندارن وقتی نینی…
روزی روزگاری، جعبهای پر از رنگهای زیبا توی خونهی یک نقاش زندگی میکردند. تیوپ رنگ زرد به بقیهی رنگهای توی…
ماری به سمت مامانش دوید و گفت: مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم! این اولین دندون لق…
اون روز صبح آقا خرسه داشت دکوراسیون خونهاش رو عوض میکرد! اون میخواست برای تنگ ماهیای که تازه خریده بود،…
تعطیلات تابستون بود و الکس و آماندا توی حیاط مشغول بازی بودن. توی حیاط کلی سطل رنگ بود! اون جا…
مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخه سواری میکرد. مکس از ماریا پرسید:…
پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود! اون عاشق…
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور…
قورباغه کوچولو عاشق نگاه کردن به ستارهها بود! اون آرزو داشت که بتونه بلند بپره و ستارهها رو بگیره! قورباغه…
سالها پیش، کشتی بزرگی بود که در دریاها میرفت و میرفت و دنبال گنج میگشت. اسم این کشتی مروارید چوبی…
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه: یعنی عینکمو کجا…
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت…
مینگ مینگ، خرس کپلو! اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو! که روی سرش تا هوا رفته بود!…
امروز، روز اول مهدکودک نیناست! ولی نینا هنوز بلد نیست فرم مهدکودکشو خودش بپوشه! نینا دوید پیش مادرش تا از…
3
دیدگاه