
قصه کودکانه هکتور، خرچنگ گوشه گیر
یک روز زیبا، یک خرچنگ گوشهگیر، داشت روی شنهای کنار مرداب قل میخورد که ناگهان یک سایهی عجیب دید که…
·
·
داستان و قصه های کودکانه فارسی جدید برای کودکان دبستانی و سنین 7 ، 8 و 9 سال برای خواب و شب در سبک و ژانرهای مختلف بهصورت عکس، تصویر و متن در موشیما.
یک روز زیبا، یک خرچنگ گوشهگیر، داشت روی شنهای کنار مرداب قل میخورد که ناگهان یک سایهی عجیب دید که…
یک روز صبح، تریستان در حال بازی بود که ناگهان یک مرد رو دید که داشت با یک وسیله، حبابهای…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی ازش پرسید: سلام سالی. مدرسه…
در زمانهای نه خیلی دور، داخل یک رودخونهی خیلی زلال و زیبا، دو تا ماهی خیلی خیلی بزرگ، زندگی میکردن!…
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، جسی خرگوشه توی دشت سرسبز، مشغول خوردن یک هویج شیرین و خوشمزه بود! جسی خرگوشه…
اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوههای سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش…
یک روز ظهر، وقتی جان از مدرسه برگشت، مادرش سریع فهمید که حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده!! آخه جان خیلی…
یک روز صبح، کارآگاه پترسون مشغول بررسی پروندههای جدیدش بود. میز کارآگاه پر از پروندههای قطور بود. ناگهان کارآگاه پترسن…
در اعماق یک جنگل خیلی خیلی زیبا که پای هیچ انسانی تا بهش نرسیده، یک دهکدهی جادویی کوچولو به اسم…
یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسهی جنگل سبز میتابید. بچههای کلاس اول داشتن برای…
سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که…
روزی روزگاری، یک زرافهی مهربونی بود که اسمش زنجبیل بود. زنجبیل توی کنیا زندگی میکرد. کنیا یک کشور زیبا توی…
در یک عصر خیلی زیبا، جیمز، خواهرش سالی و بهترین دوستشون مارک در کنار هم قدم میزدن. اونا حسابی حوصلشون…
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن یکی از فامیلهاش که توی…
روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعهی زیبا بود. توی این مزرعه یک خوکدونی دنج و کوچولو قرار…
روزی روزگاری توی دامنهی یک تپهی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک بز بلای کوچولو، یک بز…
احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون…
روزی روزگاری در زمانهای خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش بود. اون فقط باید هر…
روزی روزگاری در پایین یک دره، جنگل سرسبز و زیبایی قرار داشت. درست کنار این جنگل، یک کلبهی نقلی بامزه…
روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، همهی پرندهها داشتن به سمت لونههاشون پرواز میکردن تا بتونن خودشون…
جغد میخواد در آرامش باشه و راحت بخوابه، اما ملخ مزاحم با آواز خوندن مزاحم او میشه! بنابراین جغد تصمیم…
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی میکرد. خرگوش قصهی ما یک ذره نامهربون بود و…
روزی روزگاری سرزمین پرآبی بود که قورباغه های زیادی در اون زندگی میکردن. در واقع، این فقط یک برکه بزرگ…
روزی روزگاری، یک روباه زندگی میکرد که رفتار خیلی خوبی نداشت. یک لک لک در نزدیکی خانهی روباه زندگی میکرد.…
در یک روز خوب و آفتابی، روباهی در حال قدم زدن بود و داشت به کارهای روهای خودش فکر میکرد!!!…
روزی روزگاری، یک کفاش مهربان زندگی میکرد که خیلی خیلی فقیر بود.اون مرد صادق و سخت کوشی بود، اما روزهای…
روزی روزگاری بر فراز یک تپه بلند، یک قلعه طلایی قرار داشت. قلعه و تمام وسایل اون از طلای خالص…
دیدگاه