
قصه کودکانه سه چرخهی نو
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن…
·
·
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن…
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، جسی خرگوشه توی دشت سرسبز، مشغول خوردن یک هویج شیرین و خوشمزه بود! جسی خرگوشه…
اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوههای سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش…
یک روز ظهر، وقتی جان از مدرسه برگشت، مادرش سریع فهمید که حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده!! آخه جان خیلی…
یک روز صبح، کارآگاه پترسون مشغول بررسی پروندههای جدیدش بود. میز کارآگاه پر از پروندههای قطور بود. ناگهان کارآگاه پترسن…
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای…
در اعماق یک جنگل خیلی خیلی زیبا که پای هیچ انسانی تا بهش نرسیده، یک دهکدهی جادویی کوچولو به اسم…
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره…
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی آتش نشانها جواب دادن: اوه…
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا…
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه…
یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسهی جنگل سبز میتابید. بچههای کلاس اول داشتن برای…
سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که…
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!! حالا شاید نه اکثرشونو، ولی…
روزی روزگاری، یک زرافهی مهربونی بود که اسمش زنجبیل بود. زنجبیل توی کنیا زندگی میکرد. کنیا یک کشور زیبا توی…
در یک عصر خیلی زیبا، جیمز، خواهرش سالی و بهترین دوستشون مارک در کنار هم قدم میزدن. اونا حسابی حوصلشون…
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن یکی از فامیلهاش که توی…
یک صبح آفتابی دوست داشتنی، کرکی، گلوب، بیپو، تویینکو، کوکو و اودو توی کافهگوگول که بالای کوه گیلی حبابی بود…
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان…
روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعهی زیبا بود. توی این مزرعه یک خوکدونی دنج و کوچولو قرار…
یک روز صبح خیلی زیبا توی سیارهی گوگول، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همگی سر میز همیشگی خودشون…
روزی روزگاری توی دامنهی یک تپهی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک بز بلای کوچولو، یک بز…
احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون…
یک روز صبح خیلی قشنگ، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همه سر میز همیشگی خودشون توی کافه گوگول…
دیدگاه