
داستان کودکانه اولین روز مهدکودک جیمی
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود!…
·
·
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود!…
مدی دختر خیلی خوش شانسی بود! به خاطر این که اون و مادرش با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکردن. مدی…
بچهها! شما میدونستید که هر کشوری، اژدهای محصوص خودش رو داره؟! اژدهای چینی، انگلیسی، کرهای و کلی اژدهای دیگه!! امروز…
جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!! اونا تازه مهدکودک رو تموم…
من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین دیروز بود که خودم بچه…
سلام بچهها! من پروفسور همه چی دون هستم!! امروز میخوام براتون راجع به آب حرف بزنم! شما میتونید بهش بگید…
یک روز زیبا، یک خرچنگ گوشهگیر، داشت روی شنهای کنار مرداب قل میخورد که ناگهان یک سایهی عجیب دید که…
یک روز صبح، تریستان در حال بازی بود که ناگهان یک مرد رو دید که داشت با یک وسیله، حبابهای…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی ازش پرسید: سلام سالی. مدرسه…
در زمانهای نه خیلی دور، داخل یک رودخونهی خیلی زلال و زیبا، دو تا ماهی خیلی خیلی بزرگ، زندگی میکردن!…
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن…
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، جسی خرگوشه توی دشت سرسبز، مشغول خوردن یک هویج شیرین و خوشمزه بود! جسی خرگوشه…
اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوههای سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش…
یک روز ظهر، وقتی جان از مدرسه برگشت، مادرش سریع فهمید که حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده!! آخه جان خیلی…
یک روز صبح، کارآگاه پترسون مشغول بررسی پروندههای جدیدش بود. میز کارآگاه پر از پروندههای قطور بود. ناگهان کارآگاه پترسن…
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای…
در اعماق یک جنگل خیلی خیلی زیبا که پای هیچ انسانی تا بهش نرسیده، یک دهکدهی جادویی کوچولو به اسم…
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره…
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی آتش نشانها جواب دادن: اوه…
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا…
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه…
یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسهی جنگل سبز میتابید. بچههای کلاس اول داشتن برای…
سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که…
5
دیدگاه