من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری...
داستان کودکانه کلاه نوروزی مامان مرغه
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز...
قصه کودکانه بیلی، ماشین آتش نشانی
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی...
قصه کودکانه گربهی باغبون
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در...
قصه کودکانه یه سگ روی تیکه چوب!!
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز...
قصه کودکانه چجوری کارهای خونه رو انجام بدیم؟
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!!...
داستان کودکانه شنگول منگول حبه انگور
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه...
داستان کودکانه وزغهای بامزه
این داستان بامزهی آقای وزغه که یک روز با شادی داشت از روی جاده میپرید...
داستان کودکانه کفشدوزک بی خال
این قصهی پاپی کفشدوزکه. کفشدوزکی که هیچ خالی روی بدنش نداشت. قصه از این قرار...
قصه کودکانه کلاه گیس خوکی
این داستان زیبا، راجع به بیگزی خوکه است که واقعا دوست داشت مو داشته باشه....
داستان کودکانه موش شیک و پیک
روزی روزگاری در شهر لندن، یک موش خیلی شیک زندگی میکرد. به من خبر رسیده...
داستان کودکانه مورچهها
این داستان یک دسته مورچهی خیلی بامزه است که همشون شلوارکهای قرمز روشن پوشیده بودن!!...
داستان کودکانه عنکبوت رقصان
این داستان لنس رقصان است. عنکبوتی که عاشق رقصیدن بود!! داستان از خیلی وقت پیش...
داستان کودکانه سلطان شکلات ها
روزی پسر بسیار پرخور و بی ادبی در شهری دورافتاده زندگی می کرد. اون فقط...