
داستان کودکانه مورچهی مسافر
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور…
·
·
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور…
قورباغه کوچولو عاشق نگاه کردن به ستارهها بود! اون آرزو داشت که بتونه بلند بپره و ستارهها رو بگیره! قورباغه…
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه! نیکولاس بیدار شد و با…
اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و…
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان…
شارون با پدرش توی درمانگاه نشسته! شارون عروسکش جرجی رو هم با خودش آورده! جرجی یک میمون قرمز خیلی نرمه…
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای…
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره…
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی آتش نشانها جواب دادن: اوه…
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا…
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه…
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!! حالا شاید نه اکثرشونو، ولی…
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان…
این داستان بامزهی آقای وزغه که یک روز با شادی داشت از روی جاده میپرید که یهو با بزرگترین ترسش…
این قصهی پاپی کفشدوزکه. کفشدوزکی که هیچ خالی روی بدنش نداشت. قصه از این قرار بود که وقتی پاپی فقط…
این داستان زیبا، راجع به بیگزی خوکه است که واقعا دوست داشت مو داشته باشه. بیگزی خوکه خیلی باهوش بود.…
روزی روزگاری در شهر لندن، یک موش خیلی شیک زندگی میکرد. به من خبر رسیده که اون همیشه برای خریدن…
این داستان یک دسته مورچهی خیلی بامزه است که همشون شلوارکهای قرمز روشن پوشیده بودن!! داستان از اونجا شروع میشه…
این داستان لنس رقصان است. عنکبوتی که عاشق رقصیدن بود!! داستان از خیلی وقت پیش شروع شد. وقتی که لنس…
روزی پسر بسیار پرخور و بی ادبی در شهری دورافتاده زندگی می کرد. اون فقط برای یک وعده صبحانه مقدار…
4
دیدگاه