
داستان کودکانه کیف مدرسهی ماریا
ماریا یک دختر دبستانی هستش و منم کیف مدرسهی اون هستم! من دوست ماریا هستم! ماریا صبحها بیدار میشه و…
·
دیدگاه
·
داستان و قصه های کودکانه فارسی جدید برای کودکان دبستانی و سنین 7 ، 8 و 9 سال برای خواب و شب در سبک و ژانرهای مختلف بهصورت عکس، تصویر و متن در موشیما.
ماریا یک دختر دبستانی هستش و منم کیف مدرسهی اون هستم! من دوست ماریا هستم! ماریا صبحها بیدار میشه و…
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای…
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک…
آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در تا ماشین زباله جمع کن…
روزی روزگاری، یک زنبور عسل بامزه بود که عاشق یک گل شده بود! البته این اصلا عجیب نیست! زنبورها معمولا…
وقتی من به دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت: وااای عجب دختر تپلویی! پرستار گفت: چه دختر سالمی! اون واقعا…
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد! اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن نداشت! با این که بهترین…
یک روز صبح، بیلی از خواب بیدار شد و آماده شد که به مدرسه بره! اون لباس پوشید، صبحانه خورد…
یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل! مامان سامیار بهش گفته: قراره هدیهی تولدت…
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی جنگلی، یک بطری پر از…
پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از توی پنجره به داخل اتاق…
ماری به سمت مامانش دوید و گفت: مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم! این اولین دندون لق…
یک روز مهراد به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند. آب دریا آنقدر صاف و…
پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود! اون عاشق…
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه.…
اون روز صبح، لیلی و مادرش میخواستن از خونه برن بیرون و لیلی داشت یک عالمه وسیله توی کوله پشتی…
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت: ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره…
هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسهی کتاب اتاق پذیرایی میایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس…
یکی بود یکی نبود. جیادا، دختر زیبایی بود که پرنسس کوهستان بود. اون عاشق آواز خوندن و بالا رفتن از…
سلام بچهها! اسم من ساموئله و دوست دارم وقتی بزرگ شدم دانشمند بشم! شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا…
سلام بچهها! اسم من سامانتاست و دوست دارم وقتی بزرگ شدم دانشمند بشم! شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا…
روزی روزگاری، میمونی بود که هیچ خونهای برای خودش نداشت! همه اونو وروجک صدا میکردن! چون وقتی که میخواست قدم…
در یک جنگل بارانی کنار یک رودخانهی پهناور، درخت انجیر بزرگی روییده بود! این درخت حسابی قدیمی بود و خونهی…