
قصه کودکانه جک و لوبیای سحر آمیز
روزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. در دورترین نقطهی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک…
روزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. در دورترین نقطهی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک…
روزی روزگاری در کنار یک جنگل زیبا، چمنزاری بزرگ و باصفا قرار داشت. داخل این چمنزار یک کلبهی نقلی بود که مامان خرسه، بابا خرسه…
یک روز آفتابی خیلی زیبا و دلپذیر، سگ کوچولو با خوشحالی در روستا میچرخید که چشمش به یک قصابی بزرگ افتاد. سگ کوچولو به استخونهای…
این داستان بامزهی آقای وزغه که یک روز با شادی داشت از روی جاده میپرید که یهو با بزرگترین ترسش روبرو شد. یک خرس قطبی…
این قصهی پاپی کفشدوزکه. کفشدوزکی که هیچ خالی روی بدنش نداشت. قصه از این قرار بود که وقتی پاپی فقط دو سالش بود، یک سرماخوردگی…
روزی روزگاری پدری بود که فقط سه پسر داشت و حتی یک دختر هم نداشت. آن پسران نیز واقعاً شیطون و پر سر و صدا…
در شهر نیویورک، پسر بامزهای زندگی میکرد که موهای خیلی عجیب و غریبی داشت. مردم محله میگفتند این باورکردنی نیست! این موها عجیبترین موهایی هست…
داستان و قصه کودکانه سیندرلا را میتوانید به صورت متن کامل، تصویر و ویدیو در موشیما مشاهده کنید. با ما همراه باشید: روزی روزگاری، دختر…
در سرزمینی بسیار بسیار دور پادشاهی باشکوه و قدرتمندی بود که به همراه پسر و مادرش در یک قلعه بزرگ زندگی میکرند. شاهزاده بسیار باهوش…