
قصه کودکانه مامان مرغه سرش شلوغه
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
بیش از 50 داستان و قصه های کودکانه کوتاه و خیلی کوتاه دخترانه و پسرانه، بههمراه متن و تصویرهای شیرین و جذاب بهصورت فارسی در موشیما.
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ پرهاش آبی بود گفت: من از این لونهی قدیمی خسته…
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته بودن! وقتی که همه کنار درخت نشسته بودن، خانم معلم…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس گفت: نکنه امروز امتحان ریاضی…
یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزهای اونجا نبود! این سنگریزه از کجا اومده؟ نکنه از توی خیابون اومده؟ همون…
یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا و اما داشتن از پارک به سمت خونشون قدم میزدن.…
تامی داشت با دوستهاش بازی میکرد! نزدیک ظهر بود! ناگهان خواهر تامی، تارا از خونه اود بیرون و گفت: تامی، زود باش! مامان داره ناهار…
مانی داشت راه میرفت که یک دفعه یک مار دید! دزدکی از کنارش رد شد و پشت درخت قایم شد!! مانا هم داشت راه میرفت…
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود! ولی جیمی کمی ترسیده بود…
جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!! اونا تازه مهدکودک رو تموم کرده بودن و چون خیلی…
من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم. خیلی خوب یادمه که…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی ازش پرسید: سلام سالی. مدرسه چطور بود دخترم؟ سالی جواب…
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن رو میروندن! البته همه به…
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به داد زدن!! بتی داد میزد:…
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای جنوبی زندگی میکنیم!! ما خونههامون…
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره در میاد!! معلومه که بهار…
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی آتش نشانها جواب دادن: اوه نه!!! زود باشید بریم!! اما…
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون میخواست که یک…
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه کنید!!! یک سگ روی تیکه…
سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که من میتونم یک سگ راهنما…
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!! حالا شاید نه اکثرشونو، ولی از خیلیاشون خوشم میاد!! حالا…
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن یکی از فامیلهاش که توی روستا زندگی میکرد!! موش روستایی…
احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون حمل کنن! به خاطر همین…
روزی روزگاری در زمانهای خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش بود. اون فقط باید هر روز اون جا توی مزرعه…
روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، همهی پرندهها داشتن به سمت لونههاشون پرواز میکردن تا بتونن خودشون رو به موقع به تخت…
جغد میخواد در آرامش باشه و راحت بخوابه، اما ملخ مزاحم با آواز خوندن مزاحم او میشه! بنابراین جغد تصمیم میگیره که این مشکل را…
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی میکرد. خرگوش قصهی ما یک ذره نامهربون بود و دوستش لاک پشت رو به…
روزی روزگاری سرزمین پرآبی بود که قورباغه های زیادی در اون زندگی میکردن. در واقع، این فقط یک برکه بزرگ بود؛ اما قورباغهها به اون…