قصه کودکانه خونهی مامان بزی
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده…
·
دیدگاه
·
بیش از 50 داستان و قصه های کودکانه کوتاه و خیلی کوتاه دخترانه و پسرانه، بههمراه متن و تصویرهای شیرین و جذاب بهصورت فارسی در موشیما.
روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن! مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم! آقای…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!…
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته…
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون! مامان بزه که داشت…
اون روز وقتی آقا و خانم پرنده از خواب بیدار شدن، آقای پرنده که رنگ پرهاش آبی بود گفت: من از این لونهی قدیمی خسته…
اون روز، صبح خیلی زیبایی بود. بچههای کلاس اون روز برای گردش به پارک رفته بودن! وقتی که همه کنار درخت نشسته بودن، خانم معلم…
مکس اون روز موقع صبحانه به مامانش گفت: مامان! من امروز نمیخوام برم مدرسه! فکر میکنم یکم مریضم! مادر مکس گفت: نکنه امروز امتحان ریاضی…
یک سنگریزه توی کفش منه! ولی من مطمئنم که قبلا هیچ سنگریزهای اونجا نبود! این سنگریزه از کجا اومده؟ نکنه از توی خیابون اومده؟ همون…
یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا و اما داشتن از پارک به سمت خونشون قدم میزدن.…
تامی داشت با دوستهاش بازی میکرد! نزدیک ظهر بود! ناگهان خواهر تامی، تارا از خونه اود بیرون و گفت: تامی، زود باش! مامان داره ناهار…
مانی داشت راه میرفت که یک دفعه یک مار دید! دزدکی از کنارش رد شد و پشت درخت قایم شد!! مانا هم داشت راه میرفت…
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود! ولی جیمی کمی ترسیده بود…
جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!! اونا تازه مهدکودک رو تموم کرده بودن و چون خیلی…
من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم. خیلی خوب یادمه که…
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی ازش پرسید: سلام سالی. مدرسه چطور بود دخترم؟ سالی جواب…
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن رو میروندن! البته همه به…
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به داد زدن!! بتی داد میزد:…
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای جنوبی زندگی میکنیم!! ما خونههامون…
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز میشن!!! برگ جدید درختان داره در میاد!! معلومه که بهار…
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی آتش نشانها جواب دادن: اوه نه!!! زود باشید بریم!! اما…
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در واقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون میخواست که یک…
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز فریاد زد: وای وای نگاه کنید!!! یک سگ روی تیکه…