یک عصر زیبا بود و پرندهها داشتن چهچهه زنان به سمت لونههاشون پرواز میکردن. سارا...
داستان کودکانه مامان ناهار چی داریم؟
تامی داشت با دوستهاش بازی میکرد! نزدیک ظهر بود! ناگهان خواهر تامی، تارا از خونه...
قصه کودکانه میدونی مارها چطور میخزن؟
مانی داشت راه میرفت که یک دفعه یک مار دید! دزدکی از کنارش رد شد...
داستان کودکانه اولین روز مهدکودک جیمی
جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این...
قصه کودکانه هنوز نرسیدیم؟
جنی و جیمی خواهر و برادر دوقلو هستن!! اون روز صبح اونا خیلی هیجانزده بودن!!...
قصه کودکانه من یک قورباغه پیدا کردم!
من یک بابابزرگم و چند تا نوهی خیلی ناز و خوشگل دارم!! ولی انگار همین...
داستان کودکانه مامان، تفاوت داشتن یعنی چی؟
یک روز آفتابی خیلی زیبا، سالی از مدرسه به خونه برگشت. مادر سالی با مهربونی...
قصه کودکانه سه چرخهی نو
روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که...
داستان کودکانه میدونستی که حشرات چقدر مفیدن؟؟
بتی کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات قدم میزد که ناگهان چیزی...
قصه کودکانه هامی همستر
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری...
داستان کودکانه کلاه نوروزی مامان مرغه
وقت بهاره. خورشید داره توی مزرعهی سرسبز میتابه!! شکوفههای صورتی گلها دارن آروم آروم باز...
قصه کودکانه بیلی، ماشین آتش نشانی
بیلی، یک ماشین آتش نشانی خیلی مهربونه!! یک آتش نشان داد میزنه: آتش!!! آتش!!! بقیهی...
قصه کودکانه گربهی باغبون
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! در...
قصه کودکانه یه سگ روی تیکه چوب!!
من کنار خانوادهام، زیر یک درخت توی ساحل نشستیم!! همینجور که نشسته بودیم، یک گراز...
داستان کودکانه پالی، سگ راهنما
سلام بچهها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم،...
قصه کودکانه چجوری کارهای خونه رو انجام بدیم؟
من عاشق انجام دادن کارهای خونمون هستم!! حالا شاید نه همشونو، ولی اکثرشونو دوست دارم!!...
قصه کودکانه موش شهری و موش روستایی
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن...
قصه کودکانه لاک پشت و اردکها
احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن...
قصه کودکانه چوپان دروغگو و گرگ
روزی روزگاری در زمانهای خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش...
قصه کودکانه خروس و روباه
روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، همهی پرندهها داشتن به سمت لونههاشون...
قصه کودکانه جغد و ملخ
قبل از این که این قصهی بامزه رو براتون تعریف کنم، باید اول مطمئن بشم...
قصه کودکانه خرگوش و لاک پشت
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی میکرد. خرگوش قصهی ما...
داستان کودکانه قورباغه و آرزوی دردسرساز
روزی روزگاری سرزمین پرآبی بود که قورباغه های زیادی در اون زندگی میکردن. در واقع،...
قصه کودکانه روباه و لکلک
روزی روزگاری، یک روباه زندگی میکرد که رفتار خیلی خوبی نداشت. یک لک لک در...