
داستان کودکانه رویای اقیانوس
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون…
·
·
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون…
از روزی که مامان با نینی اومده خونه، دالیا و دزموند اصلا خوشحال نیستن! چون اونا اجازه ندارن وقتی نینی…
روزی روزگاری، جعبهای پر از رنگهای زیبا توی خونهی یک نقاش زندگی میکردند. تیوپ رنگ زرد به بقیهی رنگهای توی…
ماری به سمت مامانش دوید و گفت: مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم! این اولین دندون لق…
اون روز صبح آقا خرسه داشت دکوراسیون خونهاش رو عوض میکرد! اون میخواست برای تنگ ماهیای که تازه خریده بود،…
پشت باغچهی خونهی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه! من اونو یک روز که حسابی حوصلهام…
همهی پرندههای توی جنگل دور هم جمع شده بودن که آقا جغده گفت: همهی حیوانات جنگل برای خودشون یک پادشاه…
تعطیلات تابستون بود و الکس و آماندا توی حیاط مشغول بازی بودن. توی حیاط کلی سطل رنگ بود! اون جا…
مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخه سواری میکرد. مکس از ماریا پرسید:…
یک روز مهراد به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند. آب دریا آنقدر صاف و…
پاپی هزارپا، مثل بقیه چند تا دونه پا نداشت! اون صدتا پا داشت! و اون عاشق کفش بود! اون عاشق…
روزی روزگاری، یک مورچهی خیلی بامزه، توی یک جاده اون قدر راه رفت و رفت تا خیلی از خونه دور…
قورباغه کوچولو عاشق نگاه کردن به ستارهها بود! اون آرزو داشت که بتونه بلند بپره و ستارهها رو بگیره! قورباغه…
اسم این دختر کوچولو، ماریاست! ماریا یه دختر خیلی شیرین با موهای نارنجی به هم ریخته است! پوست ماریا مثل…
سالها پیش، کشتی بزرگی بود که در دریاها میرفت و میرفت و دنبال گنج میگشت. اسم این کشتی مروارید چوبی…
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد! مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه: یعنی عینکمو کجا…
تپلی، خوک آقای سایمون بود! آقای سایمون یه سفالگر بود! آقای سایمون خیلی خیلی خوکش رو دوست داشت! اون میذاشت…
مینگ مینگ، خرس کپلو! اون روز صبح بیدار شد با یه دونه مو! که روی سرش تا هوا رفته بود!…
امروز، روز اول مهدکودک نیناست! ولی نینا هنوز بلد نیست فرم مهدکودکشو خودش بپوشه! نینا دوید پیش مادرش تا از…
اون روز صبح، مامان نیکولاس با خوشحالی گفت: نیکلاس بیدار شو! ببین چه روز قشنگیه! نیکولاس بیدار شد و با…
بچهها! پشمالو واقعا دلش یه گوشی موبایل میخواست! از همونا که همه توی دستشون میگیرن! همهی دوستاش یه دونه از…
امروز، یه روز خیلی خیلی شلوغه!! من و مامانم کلی کار برای انجام دادن داریم! و تازه کلی چیزهای باحال…
میمون قهوهای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت: به به! عجب موز خوشمزهای بود! سایمون، توله شیر کوچیک، پرسید: موز…
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه…
پرستار مهربون! پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه! هیچ فرقی نداره، شب یا روز…
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی…
خانم پنگوئن به شوهرش گفت: من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی…
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی…
دیدگاه