
داستان کودکانه برای سنین 6-4 سال
-

-

داستان کودکانه بهترین استعداد!
بیلی عاشق بازی کردن و ساختن چیزهای مختلف با لگوهاشه! پدرش همیشه میگه: عالیه بیلی! تو خیلی توی ساختن چیزهای مختلف استعداد داری! بیلی از…
4.1 -

قصه کودکانه سالاد سیب خوشمزه
سباستین عاشق غذا پختنه! هیچ غذایی تو دنیا نیست که اون درستش نکنه! اون غلات صبحانه و کیک پرتقالی رو با خامهی زده شده مخلوط…
4 -

قصه کودکانه جوانههای کوچولو
جیمز پرسید: پس من کی بزرگ میشم؟ بابا میگه: من نمیدونم! مامان میگه: خیلی زود! مامانبزرگ میگه: هر وقت که آماده بودی! مامانبزرگ جیمز رو…
4.4 -

داستان کودکانه همرو پیدا میکنم!
سونیا حسابی هیجان زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان سونیا داشتن یک عالمه غذای خوشمزه درست میکرده! و همهی…
4.1 -

قصه کودکانه بهترین بستنی دنیا
آنجلینا دلش بستنی میخواست، اما طعمهای بستنیها کلی زیاد بود و اون نمیتونست انتخاب بکنه! آقای بستنی فروش پرسید: به من بگو که غذاهای مورد…
3.8 -

قصه کودکانه همون شکلی که خودم هستم
عصر اون روز، گلهی گوسفندها مثل همیشه داشتن از چرا به سمت مزرعه برمیگشتن! البته همهی گوسفندها به جز فرفری! آخه فرفری تپلو بود و…
4 -

قصه کودکانه بارون زیبا ببار
اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود! بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت با یک بادبزن، خودش رو باد میزد! برادر بلا، که…
4.2 -

قصه کودکانه امیلی و کرمها
امیلی عاشق رفتن پیش مادربزرگه! مادربزرگ توی باغش لوبیا، سیبزمینی، نعناع، فلفل، پیازچه و گوجهی گیلاسی میکاره! امیلی به مادربزرگ گفت: مادربزرگ نگاه کن! یک…
4.3 -

قصه کودکانه شیرینیهای خوشمزهی ببری
ببری توی جنگل زندگی میکنه! اون عاشق شیرینی پختنه! یک روز اون یک عالمه پای نخودسبز خوشمزه درست کرده بود! ببری اونا رو توی گاری…
4.1 -

قصه کودکانه عطسهی دردسرساز
هپیچه! هپیچه! ای وای! دیانا داره عطسه میکنه! دیانا نباید امروز عطسه کنه! آخه اون باید بازی کنه! امروز فینال بازی فوتباله! و اون و…
4.1 -

داستان کودکانه مقام اول
خرگوش کوچولو قرار بود بره به یه مدرسهی جدید و حسابی نگران بود. اون از خودش پرسید: من چجوری قراره دوست جدید پیدا کنم؟ شاید…
3.9 -

قصه کودکانه میشه من تو تخت شما بخوابم؟
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلا! جیمی پرسید: آخه چرا نمیشه؟ هشدار موشیما: این یک داستان…
3.4 -

قصه کودکانه راز حبابها
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود! اولش تیکی تیکی از آب…
4.2 -

داستان کودکانه دمهای گره خورده!
مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که پریدن و بالا رفتن از…
3.9 -

قصه کودکانه پارک با مامانبزرگ
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره! پانیا کمی خجالتیه اما بازی کردن توی پارک رو…
4 -

داستان کودکانه یک روز در شهربازی
هوراااا! امروز، روز شهربازی رفتنه! موش کوچولو فریاد میزنه: هوراااا! موش کوچولوتر داد میزنه: جووونمی جوووون! کوچولوترین موش از خوشحالی جیغ میکشه! اونا نقشه کشیدن…
3.9 -

قصه کودکانه شیری که تلاش نمیکرد!
یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن! یوزپلنگ به شیر گفت: بیا و با من بازی کن…
3.9 -

داستان کودکانه این خطرناکه کرم کوچولو!
کرمها زیر زمین زندگی میکنن! اونا کل روز توی تونلهای زیرزمینی میخزن و سفر میکنن! کرمها کلی از زندگی گرم و نرم خودشون زیر خاک…
4.1 -

قصه کودکانه سایمون بد بو!
سایمون، توله شیر کوچولو، توی آفتاب روی سنگ دراز کشیده بود و کش و قوس میومد! اون با خودش گفت: عجب روز خوبی بود! دنبال…
3.9 -

داستان کودکانه کارهایی که من عاشقشونم
یک روز بنجامین و بچه کروکودیل که اسمش کرکی بود، داشتن با هم کناربرکه بازی میکردن. مامان کروکودیل هم داشت یک برنج و گوشت خوشمزه…
4.2 -

قصه کودکانه یک عالمه شکلک
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟! خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که…
3.9 -

داستان کودکانه باید شهرمون رو تمیز نگه داریم
ادموند و دوستاش دوست دارن که شهرشون رو تمیز و مرتب نگه دارن! هر روز صبح، میمون کوچولو تختش رو مرتب میکنه! ادموند لباسهای تمیزش…
3.8 -

داستان کودکانه رویای اقیانوس
کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون هر روز ساعتها وقت میذاره…
3.9 -

قصه کودکانه نینی رو بیدار نکنیا
از روزی که مامان با نینی اومده خونه، دالیا و دزموند اصلا خوشحال نیستن! چون اونا اجازه ندارن وقتی نینی خوابیده سر و صدا کنن!…
4.3 -

داستان کودکانه پس رنگ زرد کجاست؟
روزی روزگاری، جعبهای پر از رنگهای زیبا توی خونهی یک نقاش زندگی میکردند. تیوپ رنگ زرد به بقیهی رنگهای توی جعبه میگفت: من دلم نمیخواد…
4.2 -

داستان کودکانه دندون خیلی خیلی لق
ماری به سمت مامانش دوید و گفت: مامان! مامان! من یه دندون لق توی دهنم دارم! این اولین دندون لق ماری بود! اون خیلی هیجان…
3.9 -

قصه کودکانه آقا خرسه میره ماهیگیری
اون روز صبح آقا خرسه داشت دکوراسیون خونهاش رو عوض میکرد! اون میخواست برای تنگ ماهیای که تازه خریده بود، چند تا ماهی از رودخونه…
3.8


