داستان کودکانه قور قوری، غوک باهوش
در زمان‌های نه خیلی دور، داخل یک رودخونه‌ی خیلی زلال و زیبا، دو تا ماهی خیلی خیلی بزرگ، زندگی میکردن! در واقع اون دو تا…
داستان کودکانه برای سنین 6-4 سال
جدیدترین‌ها
-
-
قصه کودکانه سه چرخه‌ی نو
روز سیزده به در بود و همه‌ی بچه‌ها داشتن سه چرخه‌های نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن رو میروندن! البته همه به…
-
داستان کودکانه جسی خرگوشه
یک روز آفتابی خیلی زیبا، جسی خرگوشه توی دشت سرسبز، مشغول خوردن یک هویج شیرین و خوشمزه بود! جسی خرگوشه همیشه مینشست و بقیه‌ی حیوونا…
-
قصه کودکانه اژی اژدها
اژی، یک اژدهای جوان و آبی رنگ بود که توی کوه‌های سنگی اسکاتلند زندگی میکرد! هر روز این اژدهای بازیگوش جوون خیلی زود از خواب…
-
داستان کودکانه لبخند گمشده
یک روز صبح، کارآگاه پترسون مشغول بررسی پرونده‌های جدیدش بود. میز کارآگاه پر از پرونده‌های قطور بود. ناگهان کارآگاه پترسن یکی از پرونده‌ها رو برداشت…
-
قصه کودکانه هامی همستر
من هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم! ما توی آمریکای جنوبی زندگی میکنیم!! ما خونه‌هامون…
-
داستان کودکانه پری دندونی
در اعماق یک جنگل خیلی خیلی زیبا که پای هیچ انسانی تا بهش نرسیده، یک دهکده‌ی جادویی کوچولو به اسم دهکده‌ی رنگارنگ وجود داشت! داخل…
-
داستان کودکانه پالی، سگ راهنما
سلام بچه‌ها!! من پالی هستم. من یک سگ راهنما هستم. وقتی که خیلی بچه بودم، صاحبم به من گفت که من میتونم یک سگ راهنما…
-
قصه کودکانه زنجبیل، زرافه‌ی مهربون
روزی روزگاری، یک زرافه‌ی مهربونی بود که اسمش زنجبیل بود. زنجبیل توی کنیا زندگی میکرد. کنیا یک کشور زیبا توی قاره‌ی آفریقاست. مثل همه‌ی زرافه‌ها،…
-
قصه کودکانه موش شهری و موش روستایی
در یک روز آفتابی و دلنشین، یک موش شهری تصمیم گرفت که بره به دیدن یکی از فامیل‌هاش که توی روستا زندگی میکرد!! موش روستایی…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت ششم
یک صبح آفتابی دوست داشتنی، کرکی، گلوب، بیپو، تویینکو، کوکو و اودو توی کافه‌گوگول که بالای کوه گیلی حبابی بود نشسته بودن. اونا تازه صبحونه‌ی…
-
داستان کودکانه شنگول منگول حبه انگور
روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبه‌ی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفت تا…
-
قصه کودکانه سه بچه خوک
روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعه‌ی زیبا بود. توی این مزرعه یک خوکدونی دنج و کوچولو قرار داشت که مامان خوکه و…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت پنجم
یک روز صبح خیلی زیبا توی سیاره‌ی گوگول، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همگی سر میز همیشگی خودشون توی کافه گوگول که روی…
-
داستان کودکانه سه بز بلای ناقلا
روزی روزگاری توی دامنه‌ی یک تپه‌ی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک بز بلای کوچولو، یک بز بلای متوسط و یک بز…
-
قصه کودکانه لاک پشت و اردک‌ها
احتمالا شما بچه‌های باهوش میدونید که لاک پشت‌ها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون حمل کنن! به خاطر همین…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت چهارم
یک روز صبح خیلی قشنگ، کرکی، گلوب، کوکو، اودو، بیپو و تویینکو همه سر میز همیشگی خودشون توی کافه گوگول که بالای کوه گیلی حبابی…
-
قصه کودکانه چوپان دروغگو و گرگ
روزی روزگاری در زمان‌های خیلی دور، پسرک چوپانی بود که تموم روز مراقب گوسفندهای اربابش بود. اون فقط باید هر روز اون جا توی مزرعه…
-
داستان کودکانه هانسل و گرتل
روزی روزگاری در پایین یک دره، جنگل سرسبز و زیبایی قرار داشت. درست کنار این جنگل، یک کلبه‌ی نقلی بامزه بود. داخل این کلبه یک…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت سوم
یک روز صبح، کرکی، گلوب، بیپو، اودو و کوکو توی کافه‌مگول که روی کوه گیلی‌حبابی بود، نشسته بودن. اونا منتظر بودن که دوستشون تویینکو از…
-
قصه کودکانه خروس و روباه
روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، همه‌ی پرنده‌ها داشتن به سمت لونه‌هاشون پرواز میکردن تا بتونن خودشون رو به موقع به تخت…
-
قصه کودکانه جغد و ملخ
جغد می‌خواد در آرامش باشه و راحت بخوابه، اما ملخ مزاحم با آواز خوندن مزاحم او میشه! بنابراین جغد تصمیم می‌گیره که این مشکل را…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت دوم
خب خب!! قسمت قبل تا کجا براتون تعریف کرده بودم؟؟ براتون گفتم که یک جایی خیلی دورتر از سیاره‌ی زمین، در عمیق‌ترین و تاریک‌ترین نقطه‌ی…
-
داستان کودکانه گوگولی مگولی‌ها – قسمت اول
روزی روزگاری در یک جای خیلی خیلی دور از سیاره‌ی زمین، یک سیاره‌ی خیلی عجیب وجود داشت که اسمش گوگول بود!! در وسط این سیاره…
-
قصه کودکانه خرگوش و لاک پشت
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی میکرد. خرگوش قصه‌ی ما یک ذره نامهربون بود و دوستش لاک پشت رو به…
-
داستان کودکانه قورباغه و آرزوی دردسرساز
روزی روزگاری سرزمین پرآبی بود که قورباغه های زیادی در اون زندگی میکردن. در واقع، این فقط یک برکه بزرگ بود؛ اما قورباغه‌ها به اون…
-
قصه کودکانه روباه و لک‌لک
روزی روزگاری، یک روباه زندگی میکرد که رفتار خیلی خوبی نداشت. یک لک لک در نزدیکی خانه‌ی روباه زندگی میکرد. روباه همیشه لک لک بیچاره…
-
قصه کودکانه روباه و انگورهای خوشمزه
در یک روز خوب و آفتابی، روباهی در حال قدم زدن بود و داشت به کارهای روهای خودش فکر میکرد!!! اون با خودش فکر کرد…
