داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی
اون روسری نارنجی کیه؟ اون مال مامانه! این پیراهن آبی مال کیه؟ مال باباست! این دستار سر زرد مال کیه؟ مال داداش نینیه! این پیراهن…
·
دیدگاه
·
بیش از 50 داستان و قصه های کودکانه کوتاه و خیلی کوتاه دخترانه و پسرانه، بههمراه متن و تصویرهای شیرین و جذاب بهصورت فارسی در موشیما.
اون روسری نارنجی کیه؟ اون مال مامانه! این پیراهن آبی مال کیه؟ مال باباست! این دستار سر زرد مال کیه؟ مال داداش نینیه! این پیراهن…
اون نینی کیه؟ اون نینی میتونه راه بره! دقیقا مثل من! من انگشتای پام رو قلقلک میدم! نینی هم انگشتای پاش و قلقلک میده! واااای!…
کرم ابریشم کفشش رو گم کرده! وقتی که راه میره پاش خیلی خیلی درد میگیره! کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت و گفت: آقای عنکبوت!…
سگ خال خالی یه لنگه جوراب داره! اون این جورابو از یه نینی کوچولو کش رفته! نینی کوچولو حسابی گریه کرده! سگ خال خالی با…
اردک نرمالو بیدار شو! وقتشه که صبح رو شروع کنی! اردک نرمالو پا میشه و میپره توی وان! اردک نرمالو خیلی خوش شانسه! چون توی…
لیلا و بهترین دوستش ماریا دوست دارن که حشره جمع بکنن! اونا عاشق بازی کردن توی جادهی کثیف قدیمی هستن! حتی اگر به خاطر سنگهای…
ما امروز به یک سفر میریم. از مامانم پرسیدم: باید کدوم وسیلهها رو جمع کنیم؟ مامانم گفت: فقط باید مهمترین چیزا رو جمع کنیم! ما…
جیک و جو دوستهای صمیمی هستن! دوستهای خیلی خیلی صمیمی! چیزهایی که اونا دوست دارن، شبیه به همن! اونا بازیهای شبیه به هم دارن! اونا…
یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل! مامان سامیار بهش گفته: قراره هدیهی تولدت یه سوپرایز بزرگ باشه! یه…
این زیزی هستش! زیزی عروسک منه! من خیلی زیزی رو دوست دارم! چون اون همیشه داره میخنده! هر روز صبح، وقتی بیدار میشم، اول دست…
بیلی عاشق بازی کردن و ساختن چیزهای مختلف با لگوهاشه! پدرش همیشه میگه: عالیه بیلی! تو خیلی توی ساختن چیزهای مختلف استعداد داری! بیلی از…
سباستین عاشق غذا پختنه! هیچ غذایی تو دنیا نیست که اون درستش نکنه! اون غلات صبحانه و کیک پرتقالی رو با خامهی زده شده مخلوط…
جیمز پرسید: پس من کی بزرگ میشم؟ بابا میگه: من نمیدونم! مامان میگه: خیلی زود! مامانبزرگ میگه: هر وقت که آماده بودی! مامانبزرگ جیمز رو…
سونیا حسابی هیجان زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان سونیا داشتن یک عالمه غذای خوشمزه درست میکرده! و همهی…
آنجلینا دلش بستنی میخواست، اما طعمهای بستنیها کلی زیاد بود و اون نمیتونست انتخاب بکنه! آقای بستنی فروش پرسید: به من بگو که غذاهای مورد…
اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود! بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت با یک بادبزن، خودش رو باد میزد! برادر بلا، که…
امیلی عاشق رفتن پیش مادربزرگه! مادربزرگ توی باغش لوبیا، سیبزمینی، نعناع، فلفل، پیازچه و گوجهی گیلاسی میکاره! امیلی به مادربزرگ گفت: مادربزرگ نگاه کن! یک…
ببری توی جنگل زندگی میکنه! اون عاشق شیرینی پختنه! یک روز اون یک عالمه پای نخودسبز خوشمزه درست کرده بود! ببری اونا رو توی گاری…
هپیچه! هپیچه! ای وای! دیانا داره عطسه میکنه! دیانا نباید امروز عطسه کنه! آخه اون باید بازی کنه! امروز فینال بازی فوتباله! و اون و…
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود! اولش تیکی تیکی از آب…
مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که پریدن و بالا رفتن از…
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره! پانیا کمی خجالتیه اما بازی کردن توی پارک رو…
هوراااا! امروز، روز شهربازی رفتنه! موش کوچولو فریاد میزنه: هوراااا! موش کوچولوتر داد میزنه: جووونمی جوووون! کوچولوترین موش از خوشحالی جیغ میکشه! اونا نقشه کشیدن…
یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن! یوزپلنگ به شیر گفت: بیا و با من بازی کن…