
قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز یاد میگیرم! وقتی مامانم آشپزی…
·
·
بیش از 50 داستان و قصه های کودکانه کوتاه و خیلی کوتاه دخترانه و پسرانه، بههمراه متن و تصویرهای شیرین و جذاب بهصورت فارسی در موشیما.
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز یاد میگیرم! وقتی مامانم آشپزی…
وقتی که پرستار بچه داره چرت میزنه، خواهر بزرگه میگه: قراره کلی به ما خوش بگذره! برادر کوچیکه میگه: اوه…
لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه! به جاش، لیا قوهایی رو میبینه…
امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه: هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه! کوسه کوچولو خیلی خیلی خوشحاله…
جیمی عاشق بازی کردن با توپ فوتبالشه! اون هر روز با پدرش فوتبال تمرین میکنه! اون دریبل میزنه! شوت کات…
اون روسری نارنجی کیه؟ اون مال مامانه! این پیراهن آبی مال کیه؟ مال باباست! این دستار سر زرد مال کیه؟…
اون نینی کیه؟ اون نینی میتونه راه بره! دقیقا مثل من! من انگشتای پام رو قلقلک میدم! نینی هم انگشتای…
کرم ابریشم کفشش رو گم کرده! وقتی که راه میره پاش خیلی خیلی درد میگیره! کرم ابریشم رفت پیش آقای…
سگ خال خالی یه لنگه جوراب داره! اون این جورابو از یه نینی کوچولو کش رفته! نینی کوچولو حسابی گریه…
اردک نرمالو بیدار شو! وقتشه که صبح رو شروع کنی! اردک نرمالو پا میشه و میپره توی وان! اردک نرمالو…
لیلا و بهترین دوستش ماریا دوست دارن که حشره جمع بکنن! اونا عاشق بازی کردن توی جادهی کثیف قدیمی هستن!…
ما امروز به یک سفر میریم. از مامانم پرسیدم: باید کدوم وسیلهها رو جمع کنیم؟ مامانم گفت: فقط باید مهمترین…
جیک و جو دوستهای صمیمی هستن! دوستهای خیلی خیلی صمیمی! چیزهایی که اونا دوست دارن، شبیه به همن! اونا بازیهای…
یک هفته تا تولد سامیار کوچولو باقی مونده! این یعنی هفت روز کاااااملللل! مامان سامیار بهش گفته: قراره هدیهی تولدت…
این زیزی هستش! زیزی عروسک منه! من خیلی زیزی رو دوست دارم! چون اون همیشه داره میخنده! هر روز صبح،…
بیلی عاشق بازی کردن و ساختن چیزهای مختلف با لگوهاشه! پدرش همیشه میگه: عالیه بیلی! تو خیلی توی ساختن چیزهای…
سباستین عاشق غذا پختنه! هیچ غذایی تو دنیا نیست که اون درستش نکنه! اون غلات صبحانه و کیک پرتقالی رو…
جیمز پرسید: پس من کی بزرگ میشم؟ بابا میگه: من نمیدونم! مامان میگه: خیلی زود! مامانبزرگ میگه: هر وقت که…
سونیا حسابی هیجان زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان سونیا داشتن یک عالمه غذای…
آنجلینا دلش بستنی میخواست، اما طعمهای بستنیها کلی زیاد بود و اون نمیتونست انتخاب بکنه! آقای بستنی فروش پرسید: به…
اون روز، یک روز خیلی گرم تابستونی بود! بلا که حسابی عرق کرده بود، داشت با یک بادبزن، خودش رو…
امیلی عاشق رفتن پیش مادربزرگه! مادربزرگ توی باغش لوبیا، سیبزمینی، نعناع، فلفل، پیازچه و گوجهی گیلاسی میکاره! امیلی به مادربزرگ…
ببری توی جنگل زندگی میکنه! اون عاشق شیرینی پختنه! یک روز اون یک عالمه پای نخودسبز خوشمزه درست کرده بود!…
هپیچه! هپیچه! ای وای! دیانا داره عطسه میکنه! دیانا نباید امروز عطسه کنه! آخه اون باید بازی کنه! امروز فینال…
23
دیدگاه